دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 389459
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
نشسته‌ بودم‌ توی‌ سنگر دیده‌ بانی‌ روی‌ ارتفاع‌ 112 فکه‌. گیرودار عملیات‌والفجر یک‌ بود. تانکها و خمپاره‌های‌ دشمن‌ بدجوری‌ شلیک‌ می‌کردند. اصلاًنمی‌شد سر را خاراند. داخل‌ یک‌ چاله‌ کوچک‌ روی‌ بلندترین‌ نقطه‌ ارتفاع‌،خودم‌ را جا داده‌ بودم‌ و دو سه‌ تا کیسه‌ گونی‌ پر از خاک‌ پشت‌ کمرم‌ گذاشته‌ بودم‌که‌ از پشت‌ تیر و ترکش‌ نخورم‌. دو سه‌ تا یک‌ تیرانداز عراقی‌ با تفنگهای‌ قناصه
1389/6/25
زمستان‌ سال‌ 62 بود. چند روز از عملیات‌ خیبر می‌گذشت‌. همچون‌گذشته‌، شبهای‌ خوزستان‌ و منطقة‌ جنوب‌ کشور، بسیار سرد بود. به‌ حدی‌ که‌ناخود آگاه‌ بدن‌ انسان‌ به‌ لرزه‌ می‌افتاد. درگیری‌ در جزایر مجنون‌ بالا گرفته‌بود. من‌، آن‌ زمان‌ مسؤلیت‌ فرماندهی‌ هوانیروز ارتش‌ جمهوری‌ اسلامی‌ را برعهده‌ داشتم‌. هلی‌ کوپترهای‌ «شنوک‌» برای‌ تامین‌ مهمات‌ و نیرو، خیلی‌ درتلاش‌ بودند. دشمن‌
1389/6/25
شب‌ بیست‌ و چهارم‌ بهمن‌ ماه‌ سال‌ 64 بود که‌ گردان‌ حمزه‌ برای‌ عملیات‌در محور جادة‌ فاو ـ ام‌ القصر آماده‌ می‌شد. نماز مغرب‌ و عشا به‌ جماعت‌ انجام‌شد. دستور آماده‌ باش‌ برای‌ حرکت‌ صادر شد. نیروها صف‌ بسته‌ و آماده‌ درستونها قرار گرفتند. التهاب‌ عجیبی‌ داشتم‌. التهاب‌ و اضطرابم‌ از این‌ بود که‌ آن‌شب‌ کدامیک‌ از بچه‌ها شهید می‌شوند و به‌ ارج‌ می‌کشند. سواربر و انتهای‌ تویوتا، در جاده
1389/6/25
وقتی حسین از کلاس قرآن برگشت، چهره‌اش ناراحت و درهم بود. می‌گفت که دو نفر از بچه‌ها در مرز شهید شده‌اند. تا به حال او را اینقدر نگران ندیده بودم. حسین، در حالی که نگاهش را به گلهای قالی دوخته بود و کف دستهایش را به هم می‌مالید، حرف می‌زد. می‌گفت که اگر جنگ شروع شد، خدا کند که نتیجه خوبی داشته باشد. آن شب، تا صبح صدای تیراندازی قطع نشد، ما در حیاط دراز کشیده بودیم، اما هیچ کدام خوابمان نبرد. من به ستاره چشم دوخته بودم و به جنگ فکر می‌کردم. سه روز بعد 29 شهریور خانواده‌ام از مسافرت برگشتند. آخر، چند روز دیگر مدرسه‌ها باز می‌شد و بچه‌ها
1389/6/25
«حاج احمد متوسلیان» نسبت به بچه‌های باصفای بسیج که با آن سن و سال کم، داوطلبانه به جبهه می‌آمدند و سخت‌ترین موانع را در عملیاتها پشت سر می‌گذاشتند و مردانه می‌جنگیدند، علاقه بسیار شدیدی داشت و حاضر نمی شد لحظه‌ای نسبت به آنان بی‌مهری شود. هنگامی که سعادت یار شد و با او در پاوه همرزم بودم، هرگاه می‌دیدیمش ، لباسهایش بوی دود می‌داد و این علتی نداشت جز اینکه هر شب تا صبح بر روی قله‌های مرتفع و سرد «مریوان» کنار بچه‌های بسیجی دور آتش می نشست و با آنها گرم می‌گرفت تا دل سرما را بسوزاند! بیخود نبود که بچه ها عاشق حا
1389/6/25
ناراحتی‌ کتف‌، مزاحمی‌ دائمی‌ برای‌ آقا مهدی‌ بود. جایی‌ که‌ قبلاً مورداصابت‌ گلوله‌ قرار گرفته‌ بود. روی‌ این‌ حساب‌ نمی‌توانست‌ بارهای‌ سنگین‌بلند کند. ناراحتی‌ کتف‌، مزاحمی‌ دائمی‌ برای‌ آقا مهدی‌ بود. جایی‌ که‌ قبلاً مورداصابت‌ گلوله‌ قرار گرفته‌ بود. روی‌ این‌ حساب‌ نمی‌توانست‌ بارهای‌ سنگین‌بلند کند.یک‌ روز تصمیم‌ می‌گیرد برای‌ سرکشی‌ و اطلاع‌ از کمبودهای‌ انبار، بازدیدبه&zwn
1389/6/25
« مجتبی عسگری » از همرزمان حاج احمد متوسلیان ، درباره روحیه خدمتگزاری او می گوید :در طی یکی دوسالی که با حاج احمد بودم ، از ایشان ندیدم ه خواسته باشد از پست و مقام خود به نفع شخصی خودش استفاده کند . به هر حال فرمانده سپاه شهر مریوان بود و این مسئولیت هم از نظر مراتب نظامی و دنیوی کم نبود . در مریوان یا پاوه که بودیم ، کارهای روزمره از جمله نظافت سنگر و اتاقها و یا شستن ظروف غذا را بر طبق فهرستی که نوشته بودیم انجام می دادیم . یعنی از اول ماه تا آخر آن ، هر روز نوبت یکی از بچه ها بود که به این کارها رسیدگی کرده و انجام دهد .یکی از روزها نوبت حاج احمد بود . علیرغم آنکه ما دلمان نمی
1389/6/25
نم‌ سردی‌ از آب‌ بر صورت‌ می‌زد. شب‌ عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ بود. دی‌ ماه‌سال‌ 65 غواصانی‌ که‌ قرار بود خط‌ دفاعی‌ دشمن‌ را در آن‌ سوی‌ آبگرفتگی‌شلمچه‌ بشکنند و راه‌ را برای‌ حمله‌ نیروها باز کنند، لباس‌ پوشیده‌، اسلحه‌ دردست‌ و ذکر با زهرا یر لب‌، آماده‌ از زیر قرآن‌ که‌ ردشان‌ کردند، همدیگر رابوسیدند والله گویان‌ داخل‌ آب‌ سرد شدند. شب‌ در سکوت‌ خود فرو رفته‌ بود وآنها به‌ دشمن‌ نزدیک‌ شد
1389/6/25
ساعت‌ هفت‌ ـ هفت‌ و نیم‌ روز هشتم‌ مهر ماه‌ سال‌ 1359، در اتاق‌استراحت‌، مشغول‌ خواندن‌ نماز مغرب‌ و عشاء بودم‌. روز سختی‌ را سپری‌ کرده‌بودیم‌. تعدادی‌ از نیروهای‌ سپاه‌ و ارتش‌ که‌ برای‌ تامین‌ جاده‌ رفته‌ بودند، در«تنگه‌ گاران‌» نزدیکی‌ مریوان‌، گرفتار کمین‌ نیروهای‌ ضد انقلاب‌ شده‌ بودن‌.در آن‌ درگیری‌ سخت‌، تعدادی‌ از برادران‌ از جمله‌ «محمد توسلی‌» ـ فرمانده
1389/6/25
بغضم گرفته بود، با قطرات اشک من دانه‌های برف از پشت شیشه شبیه قطرات باران می‌شد. در حال خودم بودم که سنگینی دستی را روی شانه‌هایم احساس کردم برگشته و دیدم قاسم در حال خندیدن است. بغضم ترکید، سر بر روی شانه‌های قاسم گذاشتم و های‌های گریه کردم لباس قاسم از قطرات اشک من خیس شد من را در آغوش گرفت و نجواکنان گفت:«راه دوری نمی‌ری، همش چند کیلومتر آنطرفتر هستی». نمی‌توانستم باور کنم از قاسم، تنها دوست و یاور زندگی‌ام حتی لحظه ای دور باشم قاسم به من نگاهی کرد و در حالی که پوتین‌هایم به دستش بود سپس ادامه داد:«مگر به مراسم خواستگاری می&zwn
1389/6/25
شاید در هفت سال و شش ماه و 9 روزی که اسیر بود به فکرش هم خطور نمی‌کرد که روزی آزاد شود و صدام پای چوبه‌دار باشد. او مدیرکل شود و سردار قادسیه، حقیر و ذلیل و زار در دست اربابان آمریکایی‌اش. آزاده و جانباز حاج قادرآشنا متولد 1344 و جانباز 40 درصد دوران دفاع مقدس را می‌گویم. از 18/11/1361 که یک بسیجی ساده و خاکی بود تا به امروز که یک مدیرکل با صندلی زیبا و با کلاس است فقط 24 سال گذشته است. حاج قادر آشنا در حال حاضر مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی کهگیلویه و بویراحمد است. وی تنها در عملیات والفجر مقدماتی به عنوان تک تیرانداز شرکت کرده است و در همان عملیات نیز اسیر شده است. این آ
1389/6/25
X