دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 391229
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

بغضم گرفته بود، با قطرات اشک من دانه‌های برف از پشت شیشه شبیه قطرات باران می‌شد.

در حال خودم بودم که سنگینی دستی را روی شانه‌هایم احساس کردم برگشته و دیدم قاسم در حال خندیدن است. بغضم ترکید، سر بر روی شانه‌های قاسم گذاشتم و های‌های گریه کردم لباس قاسم از قطرات اشک من خیس شد من را در آغوش گرفت و نجواکنان گفت:«راه دوری نمی‌ری، همش چند کیلومتر آنطرفتر هستی». نمی‌توانستم باور کنم از قاسم، تنها دوست و یاور زندگی‌ام حتی لحظه ای دور باشم قاسم به من نگاهی کرد و در حالی که پوتین‌هایم به دستش بود سپس ادامه داد:«مگر به مراسم خواستگاری می‌روی که اینچنین دست و پایت را گم کرده‌ای» سوار ماشین شدم به پیرمرد که نامش عموصادق بود نگاهی انداختم نمی‌دانم چرا چشمان او شباهت عجیبی به چشم‌های قاسم داشت، به محض بسته شدن در ماشین، خیلی سریع قاسم رو از من برگرداند، می‌دانست که در دلم چه می‌گذرد، از او دور شدیم، آنقدر دور که در آن بوران برف دیگر اثری از قاسم به جا نماند. در راه فرمانده‌ی گردان گفت:«نمی‌دانم تو را به عموصادق بسپارم یا عموصادق را به دست تو؟!» این را گفت و دیگر تا پایان راه حرفی نزد. به مقر عموصادق رسیدیم، پس از خواندن نمازش به او گفتم:«قبول باشه عموصادق» در جواب پاسخ داد:«قبول حق پسرم». «حق داری با من نسازی از من سنی گذشته است اما تو حالا اول جوانی هستی»، گفتم:«عموصادق نقل این حرفها نیست..... روز عملیات است اما فرمانده گفته چون تو کسالت داری باید به عقب برگردی.... مگه من چمه!؟ من حتی از فرمانده هم سالمندم.... آخ..... بازم این سردرد لعنتی لطفاً عموصادق از توی کوله‌پشتی‌ام.... قرص‌هایم را بده....». فردا صبح که بلند شدم عموصادق تمام کارها را کرده بود با یک سینی چای کنار تختم نشست و گفت:«بخور....انشاالله که کسالتت رفع می‌شود». تمام بدنم درد می‌کرد، حس بلند شدن از رختخواب را نداشتم، روی تخت نشستم و گفتم:«عموصادق تو چرا اینجا آمده‌ای؟!». در جوابم پاسخ داد:«تازه ازدواج کرده بودم، پسر کوچکی داشتم که خیلی دوستش داشتم، فقط همین را می‌دانم که سر موضوعی با همسرم بحث کردم که او هم، همراه بچه من را ترک کرد». با تعجب پرسیدم:«پس حالا شما اینجا چه می‌کنید؟» چرا دنبال زن و فرزندتان نمی‌روید؟!» اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:«پس از رفتن آنها حافظه‌ام را از دست دادم، فقط همین را می‌دانم که پشت بازوی سمت چپ دست پسرم یک خال قهوه‌ای بزرگ بود، به دلیل سابقه فراموشی که داشتم فرمانده دستور داد به پشت خط بروم چون می‌دانست اینجا برای من بهتر است». قطرات اشک را روی صورت عموصادق دیدم، نمی‌خواستم اذیتش کنم، دیگر سؤالی نکردم و چای داخل سینی را سر کشیدم. ناگهان فرمانده وارد شد و گفت:«دیشب عملیات تمام شد و ما با کمترین شهید و کمترین زخمی پیروز شدیم و رو به من ادامه داد می‌توانی برگردی دلم طاقت نداشت، بی‌قرار قاسم بودم، سریع پشت فرمان پریدم و گفتم بریم!؟ به منطقه رسیدم،‌ هنوز بوی دود می‌آمد، به دنبال قاسم همه‌جا را گشتم ناگهان یک جفت پوتین روی برف‌ها توجه‌ام را جلب کرد به طرف پوتین خیز برداشتم، آه خدای من ..... قاسم بود بدن و لباس‌هایش به کلی سوخته بود، پاهایم لرزید، شانه‌هایم نیز همینطور.... عموصادق به کمکم آمد، عمو زیر بازوی دست چپ قاسم را بلند کرد، لباس سوخته کنار رفت، ناگهان عمو شل شد، روی زمین نشست، قطرات اشک روی صورتش روان شد، به نقطه‌ای که خیره شده بود، نگاه کردم، آه خدای من، پشت بازوی دست چپ قاسم یک خال قهوه‌ای بزرگ بود، چه صحنه‌ای بود، سرم را به آسمان گرفتم، این بار بغض هردوی ما شکست، عموصادق به فرزندش رسیده بود.


منبع: سایت صبح


1389/6/25
X