دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 387339
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
علی صدوری:درعملیات بیت المقدس 2 , سید منصور فرمانده اطلاعات عملیات بود. با او وچند تن از برادران اطلاعات برای بازدید از تپۀ اولاغ لو به منطقه رفتیم .موقعی رسیدیم آنجا که برادران گردانها دراثر پاتک عراقیها عقب نشینی می کردند .سید منصور یک گونی موشک آرپی جی را برداشت و به من گفت: علی,اسلحه آرپی جی را هم تو بردار تا برویم به جلو. ما با هم به جلو رفتیم. یک لحظه دیدم یک نفر از عراقی ها با تیرباربه جلو می آید .ما نشستیم زمین ,بعد سید با عراقی عربی حرف زد .چند لحظه بعد عراقی یک رگبار به طرف ما شلیک کرد و فراری شد .ما بازهم به جلو رفتیم. دیدیم که از بالای تپه نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق به طور پراک
1389/6/19
حمید آقاجانی:با توجه به این که وقتی با ایشان آشنا شدیم هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود ، ولی ایشان از آن زمان فردی زرنگ و شجاع بود و زیر بار زور نمی رفت . با هر کسی نیز دوست نمی شد ، ولی اگر با کسی دوست می شد تا پای جان با وی همقدم بود . اگر کسی با ایشان دوست می شد ، احساس می کرد که کوهی استوار پشت سرش وجود دارد . یعقوب , برادرشهید :در درجه اول به قرآن بسیار علاقه داشت و در درجه دوم به سپاه علاقه مند بود . به کسانی که به انقلاب خدمت می کردند نیز علاقه داشت . در عبادات بسیار متواضع بود ، در دعای کمیل ، نماز جمعه و نماز جماعات شرکت کرده و به مسائل شرعی خود کاملاً واقف بود . حبیب آقاجانی :قرا
1389/6/19
برادرشهید :وقتی اسماعیل را به خانه آوردند آنچنان آسیب دیده بود که حدود یک هفته نمی توانست به دستشویی برود و باید دستش را می گرفتیم و شب اول مجبور شدیم چندین آمپول مسکن به او تزریق کنیم . علی پورصادق:روزی اسماعیل از جبهه به خانه آمده بود و استراحت می کرد . شنیده بودم دختری از یک خانواده بی بضاعت به نام زهرا ناراحتی قلبی دارد و نیازمند به جراحی است . این موضوع را با اسماعیل در میان گذاشتم و با هم نزد خانواده زهرا رفتیم و فهمیدیم مبلغی پول جمع آوری شده ، ولی کافی نیست . اسماعیل به نزد امام جمعه شهر رفت و از او درخواست کمک کرد . ولی این تقاضا به نتیجه نرسید و بیمار به علت تأخیر در جراحی درگذشت .
1389/6/19
یونس طاهری:اصغرزاده اغلب اوقات خود را در سپاه می گذراند ، چون در آن زمان سپاه ساعات کار اداری معینی نداشت ؛ به همین دلیل وی اوقات بیکاری خود را نیز در سپاه بود و تنها در مواردی که کار داشت مرخصی می گرفت . به خاطر شخصیت برجسته و سابقه ای که در سپاه پاسداران داشت ، به فرماندهی عملیات سپاه بناب منصوب شد . عباسقلی طاهری:او همیشه می گفت که برای ما اسلام اصل است و باید اعتقادات دینی را پیاده کنیم تا مردم با ارزش های اسلامی آشنا شوند . نسبت به افراد سپاه حساسیت بسیاری داشت . معتقد بود لباس سپاهی ، صداقت و حرمت دارد . باید با رفتار درست ، حرمت آن را حفظ کرد . افراد سپاه سرمشق و الگوی دیگران هستند . ب
1389/6/19
انسیه عبدالعلی زاده ,همسر شهید :به دستور فرمانده سپاه استان ، او را جهت رسیدگی به امور آموزش نیروها از جبهه بازگردانیده بودند ، اما علی که طعم حضور در جبهه را چشیده بود ، حاضر به ماندن در شهر نبود ، به همین خاطر از نظر روحی معذب بود . یک روزی می گریست ... . گریه اش از آن گریه های آسمانی بود و به شدت می لرزید و آرام نمی گرفت و گفت : « خواب دیدم در خیابانی که مقر سپاه است با ماشین می روم ولی برگ مأموریت ندارم . در این حین دیدم ، حضرت سوار بر اسب سفید آمدند و شال سبز بر کمر بسته بودند .به من اشاره کردند تا از ماشین پیاده شوم . حضرت برگ کاغذی به دستم دادند و فرمودند : این برگ مأموریت شماست ،
1389/6/19
پدرشهید:از شهدا گفتن سخت است بویژه انسان از فرزندانش تعریف کند, سخت تراست. ای کاش از دیگران سئوال می کردید. یعقوب در سال 1339 در محله شهریار( خ شهید شهری ) چشم به جهان گشود. از کودکی , نوجوانی و جوانی، ایشان را با ایمان و معتقد به اسلام می دیدم .در کلاسهای قرآن در زمان طاغوت شرکت می کرد .در مجالس عزاداری اهل بیت شرکت می کرد و چون صوت خوبی داشت در هیئت های حسینی قاری قرآن و مداح بود. یعقوب خیلی شجاع و با شهامت بود . در راهپیمایی های قبل از انقلاب حضورموثرداشت و برخی مواقع توسط ساواک دستگیر و شکنجه شده بود . آثار شکنجه ها در بدنش موجود بود ولی او با ایمان راسخ در حمایت از امام خمینی درنگ نمی کرد
1389/6/19
حسن برادر شهید :یک بار پدرم گفته بود هر کس از درس نمره هفده بالاتر بگیرد برای هر نمره یک تومان خواهم داد . روزی محمدباقر با چهره ای بشاش دوان دوان از مدرسه به خانه آمد و به پدرم گفت: « آقاجان پاشو و برایم سه تومان بیاور که بیست گرفته ام . » پدرم به والده گفتند سه تومان بیاورید و به محمدباقر بدهید . مادر که سه تومان را می آورد محمدباقر به پدرم گفت : « آقاجان هیجده گرفته ام لطفاً یک تومان بدهید . » پدرم به محمدباقر گفت : « کارنامه ات را بیاور تا ببینم چند گرفته ای ؟ » محمدباقر که دید قضیه جدی است گفت : اگر راستش را بخواهید صفر گرفته ام و بیست نمره به شما کلک ز
1389/6/19
همسرشهید:در فعالیت های مذهبی بسیار کوشا بود . نماز اول وقت و دعاهای مربوط به آن و خواندن قرآن را هیچ وقت ترک نکرد . در مسجد روستا ، هسته مقاومت تشکیل داد و درباره مسائل مهم ، تصمیم گیری می کرد . رحمت الله به صلة رحم بسیار اهمیت می داد و اعتقاد داشت که : « اگر دیگران به تو بدی کردند ، شما در برابر آن خوبی کنید . پدرشهید :از ابتدا به تحصیل علاقه داشت و تکالیفش را با علاقه انجام می داد . اوقات فراغتش را با کتابهایش می گذراند و یا به کمک من می آمد . برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان شهیدبعد از عملیات بدر، دوستان صمیمى‏ات مى‏دانستند که رحمت‏اللَّه ماندنى نیست... ساعت نه و نیم صبح
1389/6/19
محسن اسمعی:در آذرماه سال 1360 ، نزدیک عملیات مطلع الفجر با یک تیم شناسایی بودیم که صمد نیز در جمع ما بود . نزدیکی های روز عاشورا بود و من روزنامه مطالعه می کردم و بالای صفحه روزنامه نوشته شده بود هیهات منّاالذله ... . صمد درباره مفهوم این جمله از من سؤال کرد و من معنای آن را شرح دادم و گفتم که حضرت اباعبدالله (ع) در روز عاشورا این جمله را تکرار می کردند . در روز عملیات که پیشانی بندها را تقسیم می کردیم ، از من خواست از همان پیشانی بند « هیهات منّاالذله » برایش تهیه کنم . من هم یک پیشانی بند سبز یا قرمز با این جمله برایش پیدا کردم و او آن را با خود نگه داشت . پدرشهید :قبل از شهادت
1389/6/19
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده وهمرزمان شهیدانگار کوهها بر شانه‏ام نشسته است. حالى مثل حیرت مرا در خود گرفته است یعنى دیگر سعید را نخواهم دید؟ یعنى سعید رفته است؟ یعنى سعید شهید شده است؟ ولى اینجا، این خانه قدیمى پر از رایحه سعید است، اینجا شمیم شهدا موج مى‏زند.اکنون سعید آرام و بى‏صدا در تابوت آرمیده است و شهیدان دیگرى نیز همراه با سعید باز آمده‏اند. تابوت‏ها روى هم چیده شده است. سعید را صدها بار دیده‏ام. صدها خاطره از سعید دارم، از زمان تحصیل، از روزهاى پرآشوب انقلاب، از روزهاى پر خطرى که سعید اعلامیه‏ها و نوارهاى امام را پخش مى‏کرد، از شهر، از سال 57 ... سال
1389/6/19
X