تعداد بازدید : 384143
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
ای سرو، زاستواریت باید گفت وی عشق، زپایداریت باید گفتای فاتح صبح بر بلندای ظفر از شوکت پاسداریت باید گفت
آری، کاوه با آن آمادگی ها و مشخصات، چون به لباس سبز پاسداری از انقلاب اسلامی درآمد، شوکتی دیگر یافت، اگرچه در اوان ورود وی به سلک پاسداران انقلاب اسلامی، چندان کسی گمان نمی برد که آن پاسدار نوجوان نوخط، روزگاری به سرداری رشید مالک اشتر گونه ای غرور آفرین مبدل خواهد شد و موجبات افتخار و سربلندی انقلاب اسلامی، شهر مقدس و به ویژه خاندان بزرگوارش را فراهم خواهد آورد، سردار بزرگی که هم امروز آزادی و امنیت بخش بزرگی از زر خیزترین مناطق مسلمان و کردنشین کشور اسلامی مان، مدیون و مرهون رشاد
• هشتاد و یک:بی سیم زدم گفتم « برادر کاوه ما میخواهیم با توپخانه اینها را بزنیم این جا پر از ضد انقلابه.» گفت « چی روبا توپ بزنید؟ اون جا پر از زن و بچه است. مردم که گناهی ندارن. تو که خودت کردی باید حواست بیشتر جمع این چیزها باشه.» گفتم « آخه ضد انقلاب خیلی زیاده.» گفت «خوب زیاد باشه. دلیل نمیشه.»
• هشتاد و دو:پدرش را برده بودند کردستان، ببیند پسرش کجا است وچه کار میکند. وقتی فهمیده بود، گفته بود« بابا! شما از این امکانات بیت المال استفاده نکنیدها. چیزی اگرمیخواید بخورید یا جایی میخواید
• یک: بچه که بود با خودم میبردمش سرکار. شاطر بودم. مینشاندمش در مغازه. نمیگذاشتم با هر کسی برود و بیاید.
• دو:میگفت« فردا که شاه میآد، اگه بتونم برم رو پشت بوم، دو تا سنگ پرت کنم بخوره تو کلهش، خیلی خوب میشه.»گفتم « همچی کاری نکنی ها! خونه زندگیمون رو از بین میبرن داداش». گفت « آره. نمیشه. اما اگه میشد، چه خوب میشد. نه؟» • سه: ـ کجا میری بچه؟ـ مدرسه.ـ این چیه؟ ـ کتابه.پاسبان کتاب را گذاشت کنار و شروع کرد جیبهای محمود را دنبال اعلامیه گشتن. فکرش
• سی و یک: لباسش همیشه گتر :رده بود وآرمدار. وقت خواب هم با لباس گتر کرده میخوابید. چهارسال باش توی یک پادگان بودم، یک بار دم پایی پاش ندیدم. همیشه پوتین. کمرش را این قدر سفت میکشید که توی پادگان هیچ کس نمیتوانست ادعا کند میتواند انگشتش را لای کمربند او یا فانستهی او کند: نظامی بود. واقعاً نظامی بود.
• سی و دو:میگفت جلسهی فرماندهها ساعت هشت یا نه مثلاً؛ یک ساعتی. سر ساعت که میشد، در را میبست. اگر کسی ده دقیقه دیر میآمد، راهش نمیداد. میگفت «همان پشت در بایست.»
• شصت و یک:
داشت با حسین بازی میکرد. حسین کوچک بود. به بچه میگفت « دایی جون!اذیت نکن وگرنه اون بلایی که قراره سر صدام بیارم سر توهم میآرم ها.»
• شصت و دو:از وقتی حقوق سپاه را میگرفت، دیگر خرج کردنش خیلی با امساک شده بود. هر چه هم که باقی میماند، میداد برای جبهه. کم تر پیش میآمد برای کسی هدیهای چیزی بخرد. فقط یک بار. آمده بود مشهد دخترم را برد بیرون بگرداند. وقتی برگشت، دیدم برایش اسباب بازی خریده.• شصت و سهتلفن زد «آقا، این مبلغی که فرستادید. احتیاج بهش نیست. بگید برگرده.»پرسیدم &l
• شانزده
نصفه شب خواب بودم که می آمد.بعد از هشت ماه نه ماه که نیامده بود . باز صبح که چاشدم ، می دیدم نیست.رفته همین قدر.
• هفدهمادرش می گفت «من دامادش کردم که شاید عروسم نگهش دارد.تو هم که نتونستی پا بندش کنی . »اصلا نخواسته بودم پا بندش کنم .قرار هامان را از قبل با هم گذاشته بودیم.• هجدهتوی ماشین نشسته بودیم. بهش گفتم« داداش! بیشتر بیا و سر بزن. به ما. به مادر. به زنت.»گفت « آخرش چی؟ وقتی شهید شدم چی؟»همان یک بار دیدم از شهید شدن حرف بزند.• نوزدهگفتم «مادرم بچهات به دنیا اومده. ما هیچی. خانوا
بسم الله الرحمن الرحیمشهید محمود کاوه سردار و فرمانده بزرگ تیپ ویژه شهدا د رسال 1340 در یکی از محلات متوسط و بلکه محروم شهر مقدس مشهد(خیابان ضد)، درخانواده ای مذهبی و متدین چشم به جهان گشود و لذا از همان اوان کودکی ارزشها و سنن مذهبی آرام آرام در وجود او شکل می گرفت و دست تقدیر او را برای ایفای مسؤولیت های خطیر فردی و اجتماعی آینده آماده می ساخت.
پدرش که از بازاریان خرده پا و متعهد مشهدی به شمار می آمد و می آید از جمله افرادی بود که در دوران اختناق به لحاظ این که مقلد حضرت امام (قدس الله نفسه الزکیه) بود با روحانیون مبارز و برجسته ای همچون حضرت آیت الله خامنه ای، شهید هاشمی نژاد و شهید کامی
• چهل و شش:داشتم دلیل و نذیر میآوردم که «تو فرمانده تیپی. باید بمونی توی مقر، نباید بیای جلو..» نگاهم کرد. گفت «من که میآم. اونی که نباید بیاید تویی. نگاه کن ریش سفید تو پیرمرد. میآی تو راه میبریها.»
گفتم «آقا اصلاً من چیزی نگفتم. شما جلوبرو من از پشت سر میآم. خوب شد؟»
• چهل و هفت:وقتی راه افتادیم برای عملیات، فکر نمیکردیم ضد انقلاب با خبر باشد. وسط جاده به یک آمبولانس رسیدیم با چراغهای روشن. معلوم بود گذاشتهاندش که ما ببینیم. جلویش هم جسد دوتا از شهدای ارتش را خوابانده بودند
نام کتاب :یادگاران، کتاب کاوه نویسنده : کورش علیانینوبت چاپ: اول، 1381
• «یادگاران» عنوان کتابهایی است که بنا دارد تصویرهایی از سالهای جنگ را در قالب خاطرههایی بازنویسی شده، برای آن ها که آن سالها را ندیدهاند نشان بدهد. این مجموعه راهی است به سرزمینی نسبتاً بکر میان تاریخ و ادبیات، میان واقعهها و بازگفتهها. خواندنشان تنها یادآوری است، یادآوری این نکته که آن روزها بودهاند، آن مردها بودهاند و آن واقعهها رخ دادهاند؛ نه در سالها و جاهای دور، در همین نزدیکی.• محمود کاوه مرد بزرگی بود، نظامی بزرگی هم بود، با سن کمش کا