دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 387509
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

کمی نشستی و با ماه گفتگو کردی
و عطر خاطره ها را دوباره بو کردی

نفس گرفتی و ردّ بهار گم شده را
میان غربت نیزار جستجو کردی

هوا چقدر به موقع گرفت، باران زد
و تو چقدر غزل های ناب رو کردی

«دلم چقدر گرفته است، کاش می شد رفت»
(و چشم ها را بستی و آرزو کردی)

و زیر پای تو انگار بغض دریا بود
که منفجر شد و با موج ها وضو کردی

به سمت ماه دویدی، رها، رهای رها
و صورتت را در ابرها فرو کردی

1389/6/30

کیست در محمل که بر دوش صبایش می برند
چون فنا فی اللهیان از خود رهایش می برند
آسمان تا آسمان چشم انتظارش قدسیان
از حضیض خاک تا عرش خدایش می برند
این غبار ـ آشفته آیا از کدامین مرکب است
کاین چنین کروبیان چون توتیایش می برند
کهکشان تا کهکشان بر محمل گل می رود
هر که را از بزم خون بی دست و پایش می برند
آن که از شط عطش لب تشنه اش آورده اند
اینک اما زیر باران دعایش می برند
چشم ما را در فراق خود خروش نیل داد
آن عزیز جان که تا مصر بلایش می برند
خون او دریا به دریا رفت تا اعماق خاک
موج موج اینک فراز دست هایش می برند

1389/6/30

چشمان مان در انتظاری سرخ مانده ست
برگرد تا ما را قراری سرخ مانده ست
ای رفته با موج کبوترهای عاشق
از رد پروازت غباری سرخ مانده ست
بیزارم از این لحظه ها، با باوری سبز
دل در عذاب روزگاری سرخ مانده ست
پاییز کوچت قصد غارت داشت اما
بر شاخه ها، برگ بهاری سرخ مانده ست
گفتی تمام هستی ات ارزانی عشق
ارزانی ما کوله باری سرخ مانده ست
تعبیر خواب هر شبم برگشتنت بود
برگشتی و ما را مزاری سرخ مانده ست

1389/6/30

چقدر عشق شکوفا شده در باورتان
و غزل می چکد از حاشیه دفترتان
چه پراکنده شده عطر نجیبانهعشق
یاس را می شکفد دور و بر سنگرتان
سرو آیینه گویای بلندای شماست
چه صبورانه تراشیده شده پیکرتان
عشق وقتی به تماشای شما می آمد
ماند حسرت به دل از دیدن بال و پرتان
آسمان با همه وسعت خود پیدا نیست
بس که ققنوس پرید از دل خاکسترتان
نه! زمین جای شما نیست ولی بی تردید
آسمان وسعت خوبی ست که شد معبرتان
می روید ای دلتان سبزتر از هر چه بهار
سایه لطف خدا کم نشود از سرتان
می روید از پی تان سخن غزلخوان شده است:
ـ چه غریبانه پریدید، خدا یاورتان!

1389/6/30

اگر چه نباید تو را گریه کرد
دل من تو را بی صدا گریه کرد

دل مادر از داغت آزرده شد
و خواهر تو را بارها گریه کرد

پدر مثل یعقوب، هفتاد نیل
چو رفتی به مصر بلا گریه کرد

نه پیراهن خونی ات آمده ست
که آخر بدانم چرا گریه کرد،

ضریحی نداری که برگرد آن
توان با صدای رسا گریه کرد

چه شبها که در خلوت ماه و نخل
دلم در قنوت و دعا گریه کرد

نمی دانم آن یار تسبیح و اشک
شب آخرش را کجا گریه کرد

1389/6/30

رفت و اندیشه ای از روز خطر هیچ نداشت
جز دل سوخته هنگام سفر هیچ نداشت
بال در بال فراوان کبوترها، رفت
مرغ من سوخته باز آمد و پر هیچ نداشت
جز دل و دیده و دستی که ندیدیم کجاست
تا کند نذر ابوالفضل، دگر هیچ نداشت

ناگهان از سفر نور تو را آوردند
مادر آه از جگر آورد و پدر هیچ نداشت
بارها گونه ی پرپر شدنت را دیدیم
بر دل سنگی ما، باز اثر هیچ نداشت
می توانست هوادار کبوتر، باشد
دل ما جرأت پرواز اگر هیچ نداشت

1389/6/30
چشمه ساران بی ترنم، چشم دریا سوختهباغ در باغ زمین، لبخند گلها، سوختهکوه، جنگل، دشت، محو ابرهای ناگهانرود، در ظهر عطش مانند صحرا، سوختهروزهای روشن پروازها، یادش بخیردیر هنگامی ست چشمان تماشا، سوختهپشت سر، کوچ کبوترهای نور آواز دشترو به رو پروانه ها، یا بی نشان، یا سوختهای بهار ناتمام، یا بی نشان، یا سوختهای بهار ناتمام، آنقدر اندوه تو سختمن نه تنها از فراقت، سنگ، حتی سوختهکاروان در کاروان در کوچه گل می آورندگرچه بوی آسمان دارند اما سوختهبیکران تا بیکران این زمین، خاکستریدود برمی خیزد از هر گوشه، دنیا سوخته؟پشت درها، سایه های وحشت و تردید و خشمباز از عدل علی(ع)، پهلوی زهرا(س) سوختهباز رنگ حرفهای
1389/6/30
که دیده زیر زمین باغ بی خزانی رانهان تر از سفر ریشه ها جهانی راو باد از لب این خاکریز می رویدمگر که فاش کند قصه ی نهانی راکه گفته خاک کم از آسمان بها داردببین در آینه ها خاک آسمانی راو دشت ساک و ژرف است مثل اقیانوسکه شب به سینه فرو خورده کهکشانی راچقدر مادر او چنگ زد به سینه ی خاکولی نیافت از آن سوخته نشانی راولی نیافت مگر چند تا گلوله ی سردولی نیافت مگر مشت استخوانی راپدر در آن طرف دشت لاله ای را دیدکه یافت بر اثرش باغ ارغوانی رامچاله شد ذهن مادر و به صورت خودفشرد جمجمه ی سوخته دهانی رابه سوی شهر مه آلود می کشند غروبز دشت سوخته از لاله کاروانی راببین کرامت او را که در برش داردبه خون جمجمه اش
1389/6/30

می خواهم از او بگویم، مردی که هرگز ندیدم
مردی که می رفت و می گفت دنبال اسبی سپیدم
می گفت عمرم شب و روز در رهگذاری به سر رفت
دیشب گذشت از کنارم اسبم، تمام امیدم
اسبی که رد بلندش بر باد بود و ستاره
با باد دنبال ردش، هفت آسمان را دویدم
بایدکه از آنچه دیدم آن شب برایت بگویم
آشفته یالی که می رفت، آشفته خوابی که دیدم
مرد افقهای دورم، مردی که هرگز ندیدم
وقتی که دنبال ردش رفتم به دریا رسیدم
مردی که قابی ز باد و اسب سفیدش به جا ماند
اسبی که می رفت و می گفت: کو آن سوار شهیدم

1389/6/30

چه شادمانه پریدید خوش به حال شما
قفس چگونه نشد مانع وصال شما
همین که بال گشودید آسمان لرزید
و عرشیان صله دادند خوش به حال شما
قسم به عشق! به رسم نجیب آن سوگند
ندیده است کسی در جهان مثال شما
میان آتش و خون عاشقانه رقصیدید
که جاودانه رقم خورده بود فال شما
و ما نظاره گران عروجتان بودیم
چه عاشقانه عروجی خوشا به حال شما
سفر! چه رسم قشنگی! سفر به عرش خدا
سفر بخیر! سفر خوش! سفر حلال شما!

1389/6/30
X