دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 387334
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
خلاصه‌ای درباره سوژه: سرگرد سخایی متولد 1298 کاشان در هنگام کودتای 28 مرداد 1332 از جانب دکتر مصدق به فرمانده شهربانی کرمان بود که پس از مقاومت در برابر عمال شاه به طور فجیعی به قتل رسید و جسدش در قبرستان سید حسین کرمان به خاک سپرده شد. او در مدت فرماندهی اش آزادخواهی خود را نشان داد و همین امر باعث خشم فرمانده لشگر کرمان شده بود. فرمانده لشگر قبل از کودتا سخنرانی می کند و همگان را به پذیرش کودتا فرا می خواند. سخایی مخالفت می کند. مخالفان او را با دسیسه به دفتر فرمانده لشگر می کشانند و دریک برنامه از پیش تعیین شده با ضربات چاقو مجروح کرده و از طبقه فوقانی ساختمان او را پرتاب می کنند.فر
خلاصه‌ای درباره سوژه: من در اردوگاه اسرا در عراق در آسایشگاه، بهیار بودم. داروهایی را که خود بچه ها و بیماران بهبود یافته می آوردند، در یک جا نگهداری می کردم تا در موقع لزوم از آنها استفاده کنیم. " یک شب در آسایشگاه نشسته بودم که نگهبان عمار پشت پنجره آمد و از من تقاضای قرص مسکن کرد. از آنجا که از لحاظ قرص های مسکن و آرام بخش در مضیقه بودیم. مانده بودم که چه جوابی به او بدهم. چون اگر می گفتم نداریم، شاید سرلج می افتاد و کل بچه ها را تنبیه می کرد. به ناچار 2 عدد قرص " فلاژیل" که برای درمان اسهال خونی بود و از آن زیاد هم داشتیم به او دادم. نگهبان عماد قرص ها را گرفت و تشکر کرد و رفت. من
خلاصه‌ای درباره سوژه: علم ها یک طرف و درفش ها طرف دیگر. علم های سیاه به شاخه های درخت آویزان بودند و نشان از شکوه حماسه ای می دادند که در تاریخ اسطوره شده بود. درفش ها اما بر دوش خانه سنگینی می کرد. دهه محرم با جشن های 2500 ساله تلاقی پیدا کرده بود . یک طرف ماجرا کدخدای روستا و درفش های شاهنشاهی بود و طرف دیگر علم های سیاه نهضت حسینی. کدخدای روستا با تمام توان دستور داد تا علم ها را جمع کنند و درفش ها را به اهتراز در آورند. اما کرم، در مقابلش ایستادگی کرد. مدتی بود که از عراق برگشته بودند و درست در نجف بود که به واسطه آشنایی با جریان انقلاب، سعی در بیداری مردمی داشت که زخم تازیانه جور
خلاصه‌ای درباره سوژه: اکبر استقلالی بود علی پرسپولیسی. یک هفته قبل از عملیات بود و آنها طبق معمول در سنگر نشسته بودند و با هم کرکری می خواندند و از تیم های مورد علاقه شان طرفداری می کردند که بحث بالاگرفت و بعد هم با هم قهر کرند و تا بعد از عملیات همدیگر را ندیده بودند و اکبر دلخور از اینکه چرا با علی مشاجره کرده در خود فرورفته و آرام گریه می کرد و با خود می گفت " اگر اتفاقی برایش افتاده باشد چکار کنم؟ جواب ننه و باباش رو چی بدم؟"که یهو دید بچه ها می خندند. از سنگر بیرون آمد و اشکش را پاک کرد.صدای عده ای را می شنید که با لهجه ی فارسی شعار می دهند " پرسپولیس هورا ، استقلال سوراخ! " باورش
خلاصه‌ای درباره سوژه:
در عملیات بستان گردان ما برای عبور از سیم خاردار دچار مشکل شده بود. دشمن بیداد می کرد و نیرویی در کسی باقی نمانده بود. کوچکترین غفلت و اشتباهی جریان پیروزی را وارونه می کرد. حصار تنگی بود ناگهان مردی برخاست که نیروی هزار مرد را در خود داشت. برانکاردی را برداشت و به سمت سیم خاردار دوید. با برانکارد بر روی سیم خاردار خوابید و راه عبور را برای رزمندگان گشود این عمل مقدمه فتح شهر بستان بود. آن مرد اینک خود راه عبور شده بود. آن مرد کسی نبود جز علی موحد دوست.
خلاصه‌ای درباره سوژه: حمید رضا از بچگی اسبی داشت که خودش او را تربیت کرده بود. لازم بود فقط نام محلی را که می خواست برود کنار گوش اسب بگوید، چند دقیقه بعد در محل مورد نظر بود! روزی که پیکر حمید رضا از جبهه به خانه برگشت، اسب با دیدن او بی تاب شد و شیهه بلندی کشید و بعد خود را به در و دیوار خانه کوبید. چند نفر برای آرام کردنش به او نزدیک شدند، اما نتوانستند کاری از پیش ببرند. سرانجام دقایقی بعد با اضافه شدن مردم، اسب را آرام کرند و به اصطبل بردند. رفتم سراغش. در گوشه ای افتاده بود. عرق کرده بود و تند تند نفس می کشید. دیدم که قطرات درشت اشک از چشمانش فرو می ریزد. دو روز بعد دامپزشک با
خلاصه‌ای درباره سوژه: آزاده مجروح پس از سالها تحمل رنج اسارت، اینک که به وطن برگشته، فشار هزینه‌های سرسام‌آور زندگی او را سخت آزار می‌دهد. مدتی قبل که این فشارها به اوج خود رسید، به سراغ نویسنده‌ای می‌رود و از او می‌خواهد برایش نامه‌ای بنویسد. او به صاحب قلم می‌گوید: «برادرم زحمت‌ بکش و برایم نامه‌ای به یکی از مسئولین مملکتی بنویس. بنویس که شعبانی می خواهد با شما معامله‌ای بکند! برایش بگو،روزی از روزها که بعضی‌ها از بکار بردن انواع و اقسام آزار و اذیتها بر من ناامید شدند و نتوانستند توهینی از من خطاب به امام و
خلاصه‌ای درباره سوژه:
نوجوان اصفهانی است که تصویر وی در حین اصرار برای سوار شدن به مینی بوس اعزام به جبهه ضبط و بارها از تلویزیون پخش شده است. او ساک بردست و اشک بردیدگان ، به رزمندگان اعزامی التماس می کند اما آنها ممانعت می نمایند . تااینکه مخفیانه خودش را به ایستگاه راه آهن رسانده و روی شاسی قطار حامل رزمندگان اسلام قرار می گیرد و مسافت زیادی را در همین وضعیت طی می کند تا سرانجام خودش را به لشکر مجاهدان تحمیل می کند و رشادتهای زیادی می آفریند.
خلاصه‌ای درباره سوژه: روزگاری به ما در منطقه هفته ای دو قوطی کمپوت آلبالو می دادند ، می گذاشتیم وسط می خوردیم. غلامعلی داداشی تنها کسی بود که سهمیه اش را نگه می داشت و به همان یک دودانه ای که دیگران تعارف می کردند بسنده می کرد و حالا او هشت قوطی کمپوت داشت که خیلی وسوسه انگیز بود. چند بار به زبان خودش از او خواهش کردم از خر شیطان بیاید پایین و هر چه دارد بیارد برادرانه بخوریم. به خرجش نرفت چاره ای نبود ، به نمایندگی از طرف سایر بردران ماموریت یافتم که در یک عملیات متهورانه! ترتیب قوطی های احتکار شده را بدهم.تک با موفقیت انجام شد. شب بود، کمپوت ها را آوردم ریختم روی زمین و گفتم بیایید ک
خلاصه‌ای درباره سوژه: رادیو بسیج خبرداد که به زودی عملیاتی در جنوب در راه است. غروب 14 بهمن در مسجد سجاد اسدآباد با 4 نفر از دوستان هماهنگی کردیم که خود را به عملیات برسانیم. روز 15 بهمن به اهواز رفتیم و پس از مراجعه به بسیج خودمان را اهوازی معرفی کردیم ولی لهجه همدانی ما از 100 متری پیدا بود!گفتیم: ما اصالتا همدانی هستیم ولی پدرمان میوه فروش است و زمستان ها اهواز هستیم و تابستان ها به همدان می رویم.راضی شدند و از ما عکس و کپی شناسنامه خواستند. از قضا غیر از حسن کسی شناسنامه همراهش نبود. از شناسنامه حسن 5 کپی گرفتیم و جز حسن، 4 تا کپی دیگر را با تغییر نام و نام خانوادگی و نام پدر و تغی
X