نشسته بودم توی سنگر دیده بانی روی ارتفاع 112 فکه. گیرودار عملیاتوالفجر یک بود. تانکها و خمپارههای دشمن بدجوری شلیک میکردند. اصلاًنمیشد سر را خاراند. داخل یک چاله کوچک روی بلندترین نقطه ارتفاع،خودم را جا داده بودم و دو سه تا کیسه گونی پر از خاک پشت کمرم گذاشته بودمکه از پشت تیر و ترکش نخورم.
دو سه تا یک تیرانداز عراقی با تفنگهای قناصه دوربین دار (سیمینوف)که خوراک زدن توی پیشانی بود، رو به روی سنگر ما قرار داشتند. بدجوریقفل کرده بودند روی سنگر من و تا کمی سرم را بالا میبردم، دو سه تا تیرنثارم میکردند.
توی حال خودم بودم. همین طوری داشتم زیر لب ذکر میگفتم و رویکاغذ، نقشه ترکیب و آرامش تانکها و سنگرهای مقابل را میکشیدم تا گرایدقیق آنها را به توپخانه بدهم. ناگهان متوجه شدم یک نفر از داخل کانال بهطرفم میاید. جا خوردم. حق هم داشتم! آن ساعت روز، در کمال خونسردیتوی کانال راه میرفت! از همه بدتر اینکه میآمد طرف سنگر دیده بانی.نزدیکتر که شد لبخند معناداری زدم. برای خودم معنا داشت، حق داشتم،لباسهایش خیلی نو بودند، انگار تازه آنها را از تدارکات تحویل گرفته بود.اسلحه و نارنجک هم با خودش نداشت. خیلی خوش تیپ و تی تیش مامانیبود. از همانجا که دیدمش با خودم گفتم:
ـ مسخره شو درآورده... فکر کرده اینجا کوچه باغهای شمرونه... غلط نکنماینجا رو با تفریگاهها و پارکهای بالای شهر تهران اشتباه گرفته... چقدرممواظبه باسش خاکی نشه... این دیگه کیه بابا... اگه بیاد اینجا حالشومیگیرم... جلو که آمد، با لبخند گفت:
ـ سلام برادر...
ـ علیک سلام... حضرت عالی اینجا چیکار دارن که سرشونو همین جوریانداختن و اومدن جلو... ـ هیچی برادر... من جزو نیروهای گردانی هستم کهتازه اومدن توی خط... اومدی که اومدی... جای گردانتون معلومه... لطف کن وسریع برو پهلوی نیروهای خودتون... ـ چَشم برادر... ولی برادر! گفتن از اینسنگر بهتر مشه عراقیها رو دید...میشه؟
ـ نخیر نمیشه... جای شما نیست... شما مواظب باشین خط اتویشلوارتون نشکنه...
ـ چَشم برادر... مواظب اونم هستم، شما لطف کنین و اجازه بدین من ازاینجا سنگرای عراقی رو یه نگاه بکنیم.
ـ گفتم که نمیشه... مگه دیده بانی بچه بازیه؟
ـ میبخشین برادر... من قصد جسارت نداشتم... تازه، من که نمیخوامدیده بانی کنم... من میخوام جلوی خط رو ببینم... تازه اگر شما اجازه بدین...ول کن نبود. خیلی هم با کلاس و مؤدب حرف میزد، دلم نیومد زیادی حالشرا بگیرم. طفلکی زیر آن آتش خمپاره کوبیده بود و آمده بود تا سنگر دیدهبانی. سعی کردم طوری بخندم که پرو نشود. دستم را دراز کردم طرفش و گفتم:
ـ من دیانت هستم... رضا دیانت بچه بالا شهر تهرون...
خندید و دستم را فشرد. گفت: «کجای تهران؟ منم بچه تهرانم...»
گفتم: «جردن جنوبی...»
ـ چی؟ جردن جنوبی دیگه کجاس؟
خیابان جردن رو که بلدی، صاف میری تا آخرش میرسی به نازی آباد،اونجا بپرسی رضا دیانت همه میشناسنش.
خیلی با حال خندید. فهمید دستش انداختم. خیابان جردن درشمالیترین نقطه تهران کجا و نازی آباد بیخ جنوب شهر تهران کجا؟ تویسنگر جا برای دو نفر نبود. نمیتوانستم بیایم بیرون. خیلی آرام به طوری کهتحرکام را تک تیراندازها نبینند، بیسیم و اسلحه و کوله پشتی ام را که جلویمبود گذاشتم بیرون. جا برای دو نفر کم بود، آمد توی چاله و نشست جلویمهمان طور که نشسته بود، گفتم:
ـ سرت را مستقیم نبر بالا... از بغل سرت را بالا ببر که کمتر چیزی در دیدعراقیها قرار بگیره... و فقط با یک چشمت جلو رو نگاه کن... سرت رو هم زودبیار پایین.
گفت: «چشم» و خندید. دلم سوخت که چه جوری حال بچة معصوم راگرفتم. سرش را برد بالا، حواسم بود که زیاد بالا نرود شاید هنوز چشمش بهجلو نیفتاده بود که ناگهان...
صدای تند ر تیز. شلیک قناصه و پشت سر آن «ویژه» ای که از بغل گوشمرد شد، شوکهام کرد احساس کردم صورتم گرم شد. چشمانم تار شدند. سیاهشدند. سنگینی ای توی بغلم احساس کردم. گیج شدم. منگ ماندم. چشمانمرا که باز کردم، با صحنهای باور نکردنی رو به رو شدم. آرام میخندید. مثلاولین لحظهای که دیدمش. متبسم و خوش برخورد. احساس کردم میگوید:
«میبخشین برادر»
سوراخی کوچک روی پیشانی اش به چشم میخورد که خون از آن بیرونمیجهید. پشت سرش شکافته بود و آنچه صورتم را خیس کرده بود، چیزینبود جز خون پیشانی و مغز او...
رضا دیانت پی