دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 391224
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

ناراحتی‌ کتف‌، مزاحمی‌ دائمی‌ برای‌ آقا مهدی‌ بود. جایی‌ که‌ قبلاً مورداصابت‌ گلوله‌ قرار گرفته‌ بود. روی‌ این‌ حساب‌ نمی‌توانست‌ بارهای‌ سنگین‌بلند کند.

ناراحتی‌ کتف‌، مزاحمی‌ دائمی‌ برای‌ آقا مهدی‌ بود. جایی‌ که‌ قبلاً مورداصابت‌ گلوله‌ قرار گرفته‌ بود. روی‌ این‌ حساب‌ نمی‌توانست‌ بارهای‌ سنگین‌بلند کند.
یک‌ روز تصمیم‌ می‌گیرد برای‌ سرکشی‌ و اطلاع‌ از کمبودهای‌ انبار، بازدیدبه‌ عمل‌ آورد. مسئول‌ انبار «حاج‌ امراله‌» بود. پیر مردی‌ با لباس‌ سفید وچهره‌ای‌ گشاده‌. وقتی‌ آقا مهدی‌ به‌ آن‌ قسمت‌ می‌رسد، حاج‌ امراله‌ و هشت‌بسیجی‌ جوان‌ در حال‌ خالی‌ کردن‌ بارکامیون‌ بودند که‌ تازه‌ از راه‌ رسیده‌ و آذوقه‌آورده‌ بود. حاج‌ امراله‌ که‌ مهدی‌ را از روی‌ قیافه‌ نمی‌شناخت‌، وقتی‌ می‌بیندایشان‌ در کناری‌ ایستاده‌ و آنها را تماشا می‌کند، داد می‌زند:
ـ جوان‌... چرا همین‌ طور کناری‌ ایستاده‌ای‌ و برّ و برّ ما را نگاه‌ می‌کنی‌؟ تاحالا ندیده‌ای‌ از کامیون‌ بار خالی‌ کنند؟ بیا بابا، بیا این‌ گونی‌ها را تا انبار ببر.آمده‌ای‌ اینجا که‌ کار کنی‌. یادت‌ باشد. از حالا تا هر وقت‌ که‌ من‌ بگویم‌، باید پابه‌ پای‌ این‌ هشت‌ نفر، این‌ بارها را خالی‌ کنی‌ فهمیدی‌؟
و آقا مهدی‌ با معصومیتی‌ صمیمی‌، پاسخ‌ می‌دهد: «بله‌... چَشم‌.»
با آنکه‌ حمل‌ گونیهایی‌ به‌ آن‌ سنگینی‌ روی‌ کتف‌ مجروح‌، بسیار مشکل‌بود، آقا مهدی‌ بدون‌ اینکه‌ حتی‌ ناله‌ای‌ کند، چابک‌ و تند، گونیها را خالی‌می‌کند.
نزدیکیهای‌ ظهر، «طیب‌» برای‌ دادن‌ آمار به‌ حاج‌ امراله‌، به‌ آنجا می‌آید.بعد از سلام‌ و احوالپرسی‌، حاج‌ امراله‌ می‌گوید:
ـ یک‌ بسیجی‌ پرکار امروز به‌ ما کمک‌ می‌کند، نمی‌دانم‌ از کدام‌ قسمت‌است‌. می‌خواهم‌ بروم‌ و از پرسنلی‌ بخواهم‌ که‌ او را به‌ قسمت‌ ما منتقل‌ کند.
طیب‌ می‌پرسد: «حاج‌ امراله‌، کدام‌ بسیجی‌؟» و حاج‌ امراله‌ آقا مهدی‌ رانشان‌ می‌دهد.
طیب‌ متعجب‌ می‌شود و به‌ سرعت‌ به‌ طرف‌ آقا مهدی‌ می‌دود و گونی‌ را ازروی‌ شانه‌های‌ او بر می‌دارد و بعد با ناراحتی‌ به‌ حاج‌ امراله‌ می‌گوید:
ـ هیچ‌ می‌دانی‌ این‌ شخص‌ کیست‌؟ این‌ آقا مهدی‌ است‌، آقا مهدی‌باکری‌. فرمانده‌ لشکرمان‌.
حاج‌ امراله‌ و هشت‌ بسیجی‌ دیگر، با تعجبی‌ بغض‌ آلود جلو می‌آیند و آقامهدی‌ بدون‌ اینکه‌ بگذارد آنها حرفی‌ بزنند، صورتشان‌ را می‌بوسد و می‌گوید:
ـ حاج‌ امراله‌... من‌ یک‌ بسیجی‌ ام‌.

سردار شهید باکری


1389/6/25
X