دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 391227
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

شب‌ بیست‌ و چهارم‌ بهمن‌ ماه‌ سال‌ 64 بود که‌ گردان‌ حمزه‌ برای‌ عملیات‌در محور جادة‌ فاو ـ ام‌ القصر آماده‌ می‌شد. نماز مغرب‌ و عشا به‌ جماعت‌ انجام‌شد. دستور آماده‌ باش‌ برای‌ حرکت‌ صادر شد. نیروها صف‌ بسته‌ و آماده‌ درستونها قرار گرفتند. التهاب‌ عجیبی‌ داشتم‌. التهاب‌ و اضطرابم‌ از این‌ بود که‌ آن‌شب‌ کدامیک‌ از بچه‌ها شهید می‌شوند و به‌ ارج‌ می‌کشند.


سواربر و انتهای‌ تویوتا، در جاده‌ای‌ که‌ به‌ اروند رود ختم‌ می‌شد پیش‌ رفتم‌.در آن‌ میان‌ چشم‌ به‌ «اسدالله‌ پازوکی‌» (فرمانده‌ گردان‌ حمزه‌ که‌ در عملیات‌کربلای‌ پنج‌ در شلمچه‌ به‌ شهادت‌ رسید.) افتاد. در زیر آسمان‌ پر ستاره‌، امادود گرفته‌ فاو، با صلابتی‌ مردانه‌ این‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ گام‌ می‌زد. آستین‌ دست‌چپش‌ که‌ در عملیات‌ قبلی‌ تقدیم‌ خدا شده‌ بود، در وزش‌ باد این‌ سو و آن‌ سومی‌رفت‌.
در نزدیکی‌ خط‌ دشمن‌، ستون‌ نیروها از حرکت‌ باز ایستاد. در آن‌ میان‌صدای‌ برادر بزرگترم‌ «محسن‌» به‌ گوشم‌ خورد. او مسئول‌ دسته‌ بود. خطابش‌به‌ من‌ و دو آر پی‌ جی‌ زن‌ دیگر بود. بلند شدیم‌ و به‌ طرفش‌ دویدیم‌. عده‌ای‌ دورهم‌ جمع‌ شده‌ بودند. چند تایی‌ از بچه‌های‌ اطلاعات‌ و عملیات‌، «عمو حسین‌»مسئول‌ گروهان‌ و سید مجتهدی‌ معاون‌ گردان‌. قرار بر آن‌ شد تا از کنار جاده‌که‌ گل‌ و خیس‌ بود، سینه‌ خیز خود را جلو بکشیم‌ تا به‌ سنگرهای‌ کمین‌ دشمن‌که‌ بر روی‌ نیروی‌ ما آتش‌ می‌ریختند، نزدیک‌ شویم‌. چون‌ فاصله‌ مان‌ با سنگردوشکا خیلی‌ کم‌ بود، باید از نارنجک‌ برای‌ انهدام‌ آن‌ استفاده‌ می‌کردیم‌. یکی‌از بچه‌ها نارنجکی‌ در دست‌ گرفت‌ و در حالی‌ که‌ خیز برمی‌ داشت‌، آن‌ را به‌طرف‌ سنگر پرتاب‌ کرد. در همان‌ حال‌، دو سرباز عراقی‌ که‌ ماسک‌ ضدگاز به‌صورت‌ داشتند. داخل‌ سنگر بلند شدند و شروع‌ کردند به‌ رگبار بستن‌ روی‌ ما.آتش‌ بسیار سنگین‌ بود. امکان‌ تکان‌ خوردن‌ نبود. در همان‌ اولین‌ بارش‌ گلوله‌بود که‌ عمو حسین‌ و یکی‌ از بچه‌های‌ اطلاعات‌ و عملیات‌ شهید شدند.
ساکت‌ ماندن‌ را جایز ندیدم‌. عزمم‌ را جزم‌ کردم‌ و با توکل‌ بر خدا، دستی‌ برزمین‌ کوفتم‌ و برخاستم‌. گلوله‌ در قبضه‌ آر پی‌ جی‌ و قلب‌ در سینه‌ من‌ بی‌تابی‌می‌کردند. در یک‌ لحظه‌ بی‌ خیال‌ از آن‌ همه‌ گلوله‌ سرخی‌ که‌ به‌ طرفمان‌می‌آمد، سنگر را که‌ از آتش‌ دهانة‌ اسلحه‌ها بخوبی‌ می‌شد تشخص‌ داد، درمیان‌ مگسک‌ نشانه‌ رفتم‌ و با فشردن‌ ماشه‌، گلوله‌ بی‌تاب‌ را رها کرده‌ و روانه‌سنگر ساختم‌. به‌ لطف‌ خدا گلوله‌ آر پی‌ جی‌ کارگر واقع‌ شد و سنگر را با دو سربازعراقی‌ به‌ هوا پرتاب‌ کرد.
با منهدم‌ شدن‌ سنگر کمین‌ که‌ مانع‌ بزرگی‌ بر سر راهمان‌ بود، نیروهای‌گردان‌ به‌ طرف‌ خط‌ هجوم‌ بردند. در وسط‌ جادة‌ آسفالت‌، همچنان‌ به‌ طرف‌ جلومی‌دویدم‌. سنگر تیرباری‌ که‌ از وسط‌ آبگرفتگی‌ کنار جاده‌ شلیک‌ می‌کرد،توجهم‌ را جلب‌ کرد. گلوله‌ را داخل‌ آر پی‌ جی‌ جای‌ دادم‌ و آمادة‌ شلیک‌ شدم‌.ناگهان‌ تیری‌ به‌ طرفم‌ آمد. ناخودآگاه‌ با شدت‌ بر زمین‌ افتادم‌. در حالی‌ که‌ روی‌جادة‌ آسفالت‌ درازکش‌ شده‌ بودم‌، چشمم‌ به‌ برادر بزرگترم‌، محسن‌ افتاد که‌خشاب‌ اسلحه‌اش‌ را عوض‌ کرد و مردانه‌ به‌ طرف‌ سنگر هجوم‌ برد.
محسن‌ رفت‌ و واقعاً هم‌ رفت‌. آن‌ گونه‌ که‌ دیگر روحش‌ به‌ ملکوت‌ پر کشید.اما من‌ همان‌ طور و همچنان‌ بر جاده‌، میانة‌ راه‌ ماندم‌.
حسین‌ گلستانی‌

 


1389/6/25
X