دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 389651
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
خلاصه‌ای درباره سوژه: علی رضا خزاعی علاوه بر فرماندهی سپاه اسد آباد در دبیرستانهای شهر کلاس نهج البلاغه دایر کرده بود و ارتباط گرمی با دانش آموزان دبیرستان داشت و شاید بشود گفت معلمی او به فرماندهی اش ارجحیت داشت.زمستان سال 1359 موی سریکی از شاگردان خزایی در مدت کمتر از یک ماه کاملا ریخت.مشاهده این اتفاق به شدت روح او را می آزرد.به صورت غیر ملموس واقعیت را از دانش آموز جویا می شود.- از روستای .... می آیم و پدرم توانایی مالی اش پایین است هرماه 30 تومان برایم پول می فرستد و خوراکم نان و چایی شیرین است و ... تشخیص مشکل تغذیه او مورد تایید پژشکان قرار می گیرد.دانش آموزان کلاس همان طور که م
خلاصه‌ای درباره سوژه: پنجمین سال حضورش در جبهه ها بود و دومین ماهی که به منطقه دهلران اعزام شده بود و مصادف بود با شب نوزدهم ماه مبارک رمضان و احتمال حمله بعثیان می رفت موقع افطار بود که حاج آقا موسوی از او خواست برای انجام ماموریتی به شهر برود . حسابی از کوره در رفته بود. هرچه اصرار کرد حاج آقا این ماموریت را به تعویق بیندازد فایده ای نداشت . بعد از افطار بچه ها کلی سربه سرش گذاشتند که علی آقا حالا نخودسیاه کیلو چند شده؟ اگه تونستید واسه ما هم بخرید. یکی دیگر گفت به حال تو که فرقی نمی کند چه اینجا و چه داخل شهر .بادمجون بم که آفت نداره تو این چند سال حتی یک قطره خون هم از دماغش نیومده
خلاصه‌ای درباره سوژه: علیرضا خزاعی فرمانده سپاه اسدآباد از نوجوانی به فراگیری علوم قرآنی و نهج البلاغه روی می آورد. او زود هنگام به مدرسه می رود و کلاس سوم و چهارم ابتدایی را با جهش تحصیلی طی می کند.در سن 16 سالگی وارد دانشگاه شیراز می شود و با آشنایی با آیت الله شهید دستغیب وارد فعالیت های سیاسی می شود.در 19 سالگی فرمانده سپاه می شود و علاوه بر فرماندهی سپاه کلاس های تفسیر قرآن و نهج البلاغه اش گرم و رونق عجیبی داشته است. او از کتاب مثنوی معنوی در کنار قرآن بهره می جست . روزی یکی از نیروهای کم سواد سپاه بصورت اتفاقی وارد اتاق فرماندهی می شود و کتاب قطور در کنار نهج البلاغه و قرآن توجه
خلاصه‌ای درباره سوژه: حلبچه بمباران شیمیایی می شود هزاران تن از ساکنین شهر به شهادت می رسند علاوه بر کردهای حلبچه جمعی از رزمندگان ایرانی نیز شهید و مجروح می شود در این حادثه حتی حیوانات و گاو و گوسفند مردم نیز از بمباران در امان نمی مانند.شهید حبیب الله لطیفی رئیس ستاد تیپ 23 نصرت در این قیل و قال توجهش به بزغاله ای جلب می شود که در گوشه ای صدای بع بعش می آمده. گله ای بز و گوسفند در اطراف او تلف شده و تنها یک بزغاله چند روزه به ظاهر سالم مانده. بزغاله ای که هر از چند گاهی سرفه می زده حبیب بزغاله را با خود به پشت جبهه می آورد. حمامش می برد و شست و شویش می دهد و با خود به منزلش در اسد آ
خلاصه‌ای درباره سوژه: روز نهم اردیبهشت ماه سال 1361 آغاز عملیات بیت المقدس بود . سرانجام پس از درگیری ، دشمن را وادار به عقب نشینی کردیم و تعداد زیادی از افراد باقی مانده آنها را به اسارت در آوردیم. رزمندگان ارتش و بسیج حدود 15 کیلومتر راه را با جنگ و ستیز پیموده بودند. قمقمه ها خالی از آب شده بود و تشنگی آنان را آزار می داد. هریک از آنها با اعتراض به من می گفتند: پس آب چه شد؟ -- چرا ما را تدارک نمی کنند؟یک ساعت از ظهر گذشت اما از آب خبری نشد در حالی که از عاقبت کار بیمناک بودم ناگهان صدای سربازان مرا به خود آورد.آنها اطراف یک دستگاه خودرو تانکر جمع شده بودند. جلوتر که رفتم متوجه شدم ت
خلاصه‌ای درباره سوژه:
حسین نوجوانی است با جثه ی کوچک ، اما ماشین غول پیکر بلدوزر را در شب های عملیات به حرکت درآورده، در ارتفاعی مشرف بردشمن و در تیرس گلوله های آتشین آنان به قلب خطر می تازد. او که حتی به سن قانونی دریافت گواهینامه نرسیده، با احداث خاکریزهایی در عملیات های متعدد ، از جمله عملیاتهای کربلای یک مهران جان صدها رزمنده را نجات داده و دشمن را به عقب نشینی وادار می کند. او در اوج تشنگی لحظه ای ماشین غول پیکر را رها نمی کند و سرانجام با لبهای تشنه به شهادت می رسد.
خلاصه‌ای درباره سوژه: زینب نوجوان چهارده ساله ی آبادانی است که بدلیل آوارگی سر از اصفهان در می آورد . دو خواهر و برادران او در جبهه ها مشغول فعالیت هستند. پدرش نیز در شرکت نفت آبادان فعالیت می کند. او که از اصرارهای فراوان خود برای حضور در کنار خواهران فداکارش نتیجه ای نمی گیرد، مصمم می شود در همان اصفهان به رسالت خود عمل نماید. به بیمارستانها رفته با جانبازان دفاع مقدس مصاحبه می کند و نوار مصاحبه را در مدرسه برای دانش آموزان پخش می نماید .فعالیتهای چشمگیر او در حدی است که منافقین تاب تحمل او را از دست داده ، نامش را به جوخه ی ترور می سپارند. و سرانجام یک تیپ پس از بازگشت زینب از مسجد
خلاصه‌ای درباره سوژه: یعقوب مرادی 10 سال سخت‌ترین دوران اسارت را گذرانده است. او یک روز در محوطه اردوگاه، با اسیری برخورد می‌کند که تعادل روحی ندارد. آن اسیر که چند ماهی را بیرون از این اردوگاه گذرانده به او می‌گوید:‌ «چند تا پسر داری؟» یعقوب می‌گوید: «دو تا!» او می‌گوید:‌ «نام پسر بزرگترت چه بود و چکار می‌کرد؟» یعقوب جواب می‌دهد: «امیر بود و کلاس دوم راهنمایی بود» سوالات آن اسیر ناگهان ذهن یعقوب را آشفته می‌کند.اسیر می‌گوید: «ممکن است او عضو بسیج یا سپاه باشد و به جبهه آمده باش
خلاصه‌ای درباره سوژه: قبل از اسارت چندبار به جبهه آمدم و یکبار تصمیم گرفتم فرزندم را که تازه متولد شده بود به خط مقدم بیاورم . عمده ی هدفم از این کار روحیه دادن به رزمندگان بود و تصمیم گرفتم نوزاد کوچک را در ساک دستی گذاشته و به خط مقدم بیاورم . مقداری لباس و شیرخشک و دیگر مایحتاج را برداشتم و برای جند روز نوزاد را از مادرش قرض گرفته و به خط مقدم آوردم. بالاخره توانستم از دژبانی ساک را عبور دهم و به خط بیاورمش. وقتی تعدادی از بچه ها متوجه شدند صلوات فرستادند و بی نهایت شادی می کردند فردای آن روز منطقه را عراقی ها زیر آتش توپخانه قرار دادند و چیزی نمانده بود که فرزند به شهادت برسد و حتی
خلاصه‌ای درباره سوژه: همه، انگشت به دهان مانده بودند. خیلی سریع تمام مدرسه فیضیه را فهمیدند و سوال همه این بود:- چه کسی این شعار را نوشته است؟مدیرآخرین نفری بود که از ماجرا با خبر می گردد.بلافاصله دست به کار می شود.با دستور همه دانش آموزان به صف می شوند.عصبانیت درچهره اش کاملاً نقش بسته بود. سعی مدیر این بودکه خود را خونسرد نشان دهد.ابتدا با صدای بلند از بچه ها پرسید:- این کار، کارکی بوده؟...مثل یک مرد خودش را معرفی کند...سکوت همه را فرا گرفته بود. کسی جرأت حرف زدن نداشت.لحظات به کندی می گذشت که بچه ها به طرف کلاس ها راهی شدند.با ورود ما به کلاس، مدیر بلافاصله پشت سرما وارد کلاس شد. از
خلاصه‌ای درباره سوژه: ساعت ده شب است و سوز سرما ی زمستانی همه ما را در گوشه ای جمع کرده است. در همین حین یکی از اسرای ایرانی متوجه سربازی می شود که با اشاره دست او را می خواندبا شک و دو دلی جلو می رود اما وقتی مقابلش می ایستد در چهره اش موجی از عاطفه می بیند.لحظات عجیبی است .نگاه سرباز عراقی حکایت از حالتی عجیب دارد، گویی در پی یافتن گم کرده ا ی است .او می گوید:«آیا می توانی نماز خواندن را به من یاد بدهی؟» و دوباره حرفش را تکرار می کند.اسیر ایرانی جواب مثبت می دهد . مدتی طول می کشد تا نماز خواندن را یاد می گیرد و پس ازآن قول می دهد که ننها اسرا را اذیت نخواهد کرد بکه تا حد
X