دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 390664
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
خلاصه‌ای درباره سوژه:
پنجمین سال حضورش در جبهه ها بود و دومین ماهی که به منطقه دهلران اعزام شده بود و مصادف بود با شب نوزدهم ماه مبارک رمضان و احتمال حمله بعثیان می رفت موقع افطار بود که حاج آقا موسوی از او خواست برای انجام ماموریتی به شهر برود . حسابی از کوره در رفته بود. هرچه اصرار کرد حاج آقا این ماموریت را به تعویق بیندازد فایده ای نداشت . بعد از افطار بچه ها کلی سربه سرش گذاشتند که علی آقا حالا نخودسیاه کیلو چند شده؟ اگه تونستید واسه ما هم بخرید. یکی دیگر گفت به حال تو که فرقی نمی کند چه اینجا و چه داخل شهر .
بادمجون بم که آفت نداره تو این چند سال حتی یک قطره خون هم از دماغش نیومده. با این رویی که تو داری عراقی ها رو هم از رو می بری . خلاصه هوا هنوز گرگ و میش بود که علی آقا راه افتاد جاده بسیار آرام و خلوت بود . به طوری که با یک نفر هم در راه برخورد نکرد.
100 کیلومتر بیشتر به شهر نمونده بود که از دور چیزی شبیه ماشین توجهش را به خود جلب کرد. آری وانتی بود که واژگون شده بود صحنه دلخراشی بود راننده را که متاسفانه جانش را از دست داده بود بیرون کشید و نوبت به پسر بچه ی 4-5 ساله رسید که با وجود جراحاتی که در بدن داشت بعید می دانست جان سالم به در ببرد اما تا جایی که امکان داشت کمکهای اولیه را بر روی او انجام داد و از شدت خونریزی کاست و خوشبختانه و به لطف خدا پسربچه را از مرگ حتمی نجات داد.

X