دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 391990
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
خلاصه‌ای درباره سوژه: ساعت ده شب است و سوز سرما ی زمستانی همه ما را در گوشه ای جمع کرده است. در همین حین یکی از اسرای ایرانی متوجه سربازی می شود که با اشاره دست او را می خواندبا شک و دو دلی جلو می رود اما وقتی مقابلش می ایستد در چهره اش موجی از عاطفه می بیند.لحظات عجیبی است .نگاه سرباز عراقی حکایت از حالتی عجیب دارد، گویی در پی یافتن گم کرده ا ی است .او می گوید:«آیا می توانی نماز خواندن را به من یاد بدهی؟» و دوباره حرفش را تکرار می کند.اسیر ایرانی جواب مثبت می دهد . مدتی طول می کشد تا نماز خواندن را یاد می گیرد و پس ازآن قول می دهد که ننها اسرا را اذیت نخواهد کرد بکه تا حد
خلاصه‌ای درباره سوژه: در عملیات والفجر 8 فاو مسئول تعاون گردان هستیم و مسئولیتمان حمل پیکر شهدا و مجروحین به پشت جبهه است.گردان به ستون یک رو به خط مقدم در حرکت است که حجم سنگینی از آتش خمپاره های دشمن روی آنها ریخته می شود . گردان می خوابد و پس از چند ثانیه که گرد و غبار های خمپاره ها می نشیند مجدداً بلند می شوند به جز عده ای که شهید شده اند و عده ای که مجروح هستند!وظیفه ما مشخص است. بلافاصله با برانکارد بر بالین آنها می نشینیم و کارمان را انجام می دهیم . نگاهمان به یک بسیجی می افتد که جزء نیروهای تعاون نیست و در کنار پیکر یکی از شهدا نشسته است. دقیق که می شویم می بینیم گویی با ا
خلاصه‌ای درباره سوژه: بعداز پذیرش قطعنامه، عراقی ها برای تبلیغات می خواستندما را به زیارت عتبات ببرند.قصدی کربلا خیلی مفصل است و اتفاقات زیادی در آن سفر برای ما افتاد که من فقط آن قسمت را که مربوط به حضرت امام می شود تعریف می کنم.ما با گرفتن اطلاعات از دوستانی که آنها را قبل از ما به زیارت برده بودند برنامه ی مفصلی تنظیم کردیم و با توجه به اینکه درطول مسیر از روستاها وشهرهایی می گذشتیم و بچه های عراقی به استقبالمان می آمدند، تصمیم گرفتیم سخنان امام را به هر نحوکه شده به اطلاع آنها برسانیملذا یکی از سخنرانی های امام را که از رادیو شنیده بودیم در حاشیه روزنامه ای که به اندازه یک قرقره بو
خلاصه‌ای درباره سوژه: حاج احمد در یکی از عملیات ها مجروح می شود، به اصرار رزمنده ها به پشت خط می آید تا پایش را پانسمان کند.وقتی به بیمارستان می رسد، می گوید:«به هیچ وجه کسی حق نداردبگوید این فرمانده است. بگویید این سرباز وظیفه است که مجروح شده.»با این تأکید، قبول می کنند. موقع عمل که می رسد، دکتر بی هوشی سراغ حاج احمد می آید تا او را برای عمل بی هوش کند.ولی هر کاری می کنند، حاج احمد قبول نمی کند و می گوید: « امکان دارد اگر مرا بیهوش کنند، درحالت بیهوشی تمام مسایل نظامی را به دکتر لو بدهم و به عملیات ضربه بخورد.»وقتی قرار می شود پای حاج احمد را بدون بی هوشی عمل
خلاصه‌ای درباره سوژه: اردوگاه آنها کنار رودخانه ای است که آب گوارای آن از کنار چادرهای آنها می گذرد.یک روز صبح دلش هوایی می شود که پاهایش را بشوید. می رود کنار رودخانه و می نشیند. شلوارش را تا بالای زانوهایش بالا می زند و در آب خنک می گذارد. احساس می کند که ماهی های فراوانی در حال بازی کردن در اطراف پاهایش هستند. احساسش کمی شدت می گیرد. می بیند که ماهیی ها بر ران پایش بوسه می زنند. احساس غرور به او دست می دهد و با خود می گوید راستی که من اشرف مخلوقاتم! دستی به آب می زند و یکی از آنها را به راحتی می گیرد. و با تشکر از معبوددش تعداد دیگری از ماهی ها در دستانش جا می گیرد.برنامه ریزی می کن
خلاصه‌ای درباره سوژه:  چندروز از عملیات گذشته بود وماروی ارتفاعات مشرف به شهر حلبچه عراق مشغول پدافند ومستحکم نمودن خط بودیم.جاده ای برای رساندن تدارکات به خط وجود نداشت .ناچار برای آوردن آب ،غذا ودیگر مایحتاج ازسیستم قاطریزه استفاده می کردند!یکی از بچه های گردان که نیروی مخلص و زحمت کشی بود کارتدارکات را انجام می داد یکی از آن روزها و هنگامی که او مقداری آذوقه برای بچه های گردان آورددر حالی که سواربرمرکبش بود و تعدادی ازنامه های رزمندگان را که مدت زیادی بودبی خبراز خانواده هایشان در منطقه به سر می بردند دردست داشت،گلوله خمپاره ای نزدیک او به زمین فرودآمد و پستچی براثر اصابت ترکشی
خلاصه‌ای درباره سوژه: خانم راشل کوری ، یکی از اعضای فعال صلح به نام جنبش همبستگی بین المللی در غزه ، به فلسطین اشغالی سفر می کند.در روز شانزدهم ماه مارس 2003 در نوار غزه ، متوجه تخریب خانه های مردم فلسطین می شود. او با دیدن تانکر اسرائیلی که به سوی خانه ای می رود، خود را به مقابل خانه می رساند و روی زمین می نشیند . راننده یکی از بولدوزدهای رژیم اسرائیل برای این که او را از آنجا براند خاک و سنگ سر او می ریزد. اما راشل همچنان استوار بر جای خود می نشیند.در همین هنگام ، راننده بولدوزر با بی رحمی تمام ، بولدوزر را به حرکت در می آورد و با قساوت ، او را زیر چرخ های خود می گیرد و از روی پیکر ا
خلاصه‌ای درباره سوژه: یک روز در منطقه کردستان، حاج احمد متوسلیان وچند نفر از دوستانش که لباس کردی بر تن دارند، سوار ماشینی می شوندکه دو نفر از افراد ضد انقلاب کومله هم درون آن نشسته اند. آنها از فرمانده هان رده بالا نیستند.آنها به خیال اینکه حاج احمد ودوستانش ازنیروهای خودشان هستند، آنها را سوار می کنند.درطول راه، حاج احمد ساکت و آرام است. یکی از دوستان حاج احمد که زبان کردی را خوب بلد است شروع به صحبت با ضد انقلاب می کند وازاوضاع و احوال منطقه می پرسد.یکی از آنها با نارضایتی می گوید : عده ای از افراد سپاه به ا ینجا آمده اند که در میان آنها شخصی به نام حاج احمد متوسلیان هست که پدر ما ر
حدود 16 سال دارد. رزمنده بسیجی است که تازه به جبهه آمده است . او را به عنوان دژبان در ورودی موقعیت عقبه لشکر تعیین کرده اند و بازرسی عبور و مرور خودروها را برعهده دارد.حاج حسین خرازی – فرمانده جانباز لشکر مقدس 14 امام حسین (ع) به اتفاق دو نفر از مسئولان لشکر در حالی که سوار تویوتا هستند قصد دارند به موقعیت مورد نظر وارد شود ولی دژبان تازه وارد که از روی چهره حاجی و همراهانش را نمی شناسد می گوید :«کارت شناسایی!» حاجی می گوید :«همراهمان نیست.»دژبان می گوید : «پس حق ورود ندارید!» یکی از همراهان که می خواهد حاج حسین را معرفی کند اما حاجی با اشاره دست او را
خلاصه‌ای درباره سوژه:
در تاریخ 23 بهمن ماه یکی از سال های دوران دفاع مقدس ، در ورزشگاهی در کنار شهر ایلام، یک مسابقه فوتبال برگزار می شود. در وسط مسابقه ، ناگهان هواپیماهای دشمن بعثی، ورزشگاه را مورد حمله و بمباران هوایی قرار می دهند. در این حادثه تلخ و دردناک، 15 بازیکن فوتبال به شهادت می رسند. علاوه بر بازیکنان، داور مسابقه نیز به شهادت می رسد و حدود 5 نفر از تماشاگران هم شهید می شوند. هنوز تعدادی از جانبازان و معلولان آن حادثه تلخ، تمام خاطرات مربوط به آن روز را به یاد دارند و برای دیگران نقل می کنند.
خلاصه‌ای درباره سوژه: چند روز بود که از عملیات کربلای هشت می‌گذشت.   ساعت ده شب بود و ماه سراسر منطقه‌ی شلمچه را نورانی کرده بود . رحمت الله عسکری ،با همرزمی اهل اردبیل و از لشکر 31 عاشورا، در سنگر اشتراکی خود، در خطوط مقدم جبهه آن هم درنزدیک‌ترین خط به شهر بصره، نشسته بودند.  او چنین تعریف می‌کرد: در داخل سنگرمان یک قبضه تیر بار گرینف بود برای پاسخ دادن به آتش دشمن ، مسلح واز ضامن خارج شده آمادهِ شلیک بود؛ ناگفته نماند که نوار 250 عددی هم روی تیر‌بار قرار داشت.سکوت منطقه گهگاه با خنده‌های بعثیون می‌ شکست.  ناگهان تیربار به یک
X