دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 391972
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
خلاصه‌ای درباره سوژه:
یعقوب مرادی 10 سال سخت‌ترین دوران اسارت را گذرانده است. او یک روز در محوطه اردوگاه، با اسیری برخورد می‌کند که تعادل روحی ندارد. آن اسیر که چند ماهی را بیرون از این اردوگاه گذرانده به او می‌گوید:‌ «چند تا پسر داری؟» یعقوب می‌گوید: «دو تا!» او می‌گوید:‌ «نام پسر بزرگترت چه بود و چکار می‌کرد؟» یعقوب جواب می‌دهد: «امیر بود و کلاس دوم راهنمایی بود» سوالات آن اسیر ناگهان ذهن یعقوب را آشفته می‌کند.
اسیر می‌گوید: «ممکن است او عضو بسیج یا سپاه باشد و به جبهه آمده باشد؟!» حال این ماجرا را از زبان یعقوب می‌خوانیم:
نامه‌ای پیش‌تر از امیر دریافت کرده بودم که به رمز نوشته بود:‌ «در خدمت آقای رضایی کار می‌کنم.»
ناگاه، از اینکه چنین به صراحت پرسشهایش را پاسخ می‌دادم، ترسیدم. این سوالات، از آدمی با آن سابقه بیماری بعید می‌نمود؛ چنین حساب شده. آخرین سوالش این بود: «فکر نمی‌کنی امیر شهید شده باشد؟»
- نمی‌دانم؛ اما منتظر شنیدن خبر شهادتش هستم. عیر ممکن است جنگ این همه طول کشیده و او به جبهه نیامده باشد! البته تا حالا چند نامه به دستم رسیده که در یکی نوشته بود ترکشی به سر امیر اصابت کرده و در بیمارستان بستری است؛ ولی من منتظر شنیدن خبری قطعی هستم.
پیش از رفتن، از او پرسیدم: «مگر شما چیزی از کسی شنیده‌ای؟ خدا توان شنیدن خبر شهادت هر دو فرزندم را به من داده؛ اگر چیزی می‌دانی، بگو!»
- نه. چیزی نشنیده‌ام. همین‌طوری خواستم بگویم و بپرسم. گفت و رفت.
- سال بعد، ده روز پس از اشغال کویت توسط عراق، شش نفر از هم‌بندی‌های اردوگاه موصل را نزد یعقوب می‌آورند. یک روز صبح، یعقوب با مهندس هاشمی، یکی از تازه‌‌آمده‌ها، در حال قدم زدن است که ناگاه گفت: «شما خبر شهادت امیر را چطور شنیدی؟» زانوانش سست می‌شود و می‌فهمد که فرزندش به شهادت رسیده است.
خبر به سرعت در اردوگاه می‌پیچد. دوستان، یکایک برای عرض تبریک و تسلیت می‌امدند و یعقوب در آن غربت، پذیرایشان است. شب یکی از دوستان، اشک‌ریزان می‌آید و می‌گوید: «ما از یک سال قبل خبر داشتیم امیر شهید شده؛ اما این‌طور صلاح دیدیم که به گوش شما نرسد.»
روز بعد، ماموران صلیب سرخ به اردوگاه می‌آیند.
یعقوب دو نامه دارد. یکی چهارده ماه قبل و دیگری هشت ماه پش نوشته شده است. نامه اول را اسیری نوشته که دو سال پیش از این آزاد شده بود؛ دومی را هم یکی از بستگان. یعقوب هرچه به عکس میان نامه‌ها خیره می‌شود، آنها را نمی‌شناسد. در صورتی که آن عکس‌ها مربوط بود به پسرانش امیر و عباس. با چشمانی پر از اشک نامه‌ی اول را می‌خواند:
«بسم‌الله الرحمن‌الرحیم. برادر یعقوب مرادی سلام‌علیکم. امیدوارم حال شما خوب باشد. از آنجایی که خود اسیر بودم و می‌دانم خواسته اسرا این است که از وقایع خانواده اطلاع داشته باشند، برعکس خانواده‌ها که وقایع را کتمان می‌کنند، با توجه به شناختی که از شما دارم، با صراحت برایت می‌نویسم که امیر در تاریخ 12/12/65 در عملیات تکمیلی کربلای 5 و در منطقه شلمچه شهید شد. ضمنا آن شهید، ملبس به لباس مقدس سپاه و عضو اطلاعات عملیات لشکر 27 محمد رسول الله بود. والسلام.»
اما نامه دوم، خبر از عقد دخترش زهرا می‌داد. نامه‌ای چنین؛ نامه‌ای چنان. بین این دو واقعه، سه سال فاصله بود و یعقوب در یک روز خبر هر دو را دریافت کرده است. این هم از عجایب اسارت.

X