دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 388535
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
خلاصه‌ای درباره سوژه: رادیو بسیج خبرداد که به زودی عملیاتی در جنوب در راه است. غروب 14 بهمن در مسجد سجاد اسدآباد با 4 نفر از دوستان هماهنگی کردیم که خود را به عملیات برسانیم. روز 15 بهمن به اهواز رفتیم و پس از مراجعه به بسیج خودمان را اهوازی معرفی کردیم ولی لهجه همدانی ما از 100 متری پیدا بود!گفتیم: ما اصالتا همدانی هستیم ولی پدرمان میوه فروش است و زمستان ها اهواز هستیم و تابستان ها به همدان می رویم.راضی شدند و از ما عکس و کپی شناسنامه خواستند. از قضا غیر از حسن کسی شناسنامه همراهش نبود. از شناسنامه حسن 5 کپی گرفتیم و جز حسن، 4 تا کپی دیگر را با تغییر نام و نام خانوادگی و نام پدر و تغی
خلاصه‌ای درباره سوژه: دو آسایشگاه در یکی از اردوگاه های رژیم بعث صدام، قرار دارد که یکی از آنها مربوط به خانم های ایرانی است که اسیر شده اند. اسیران مرد ایرانی، تعصب فراوانی به آنها دارند و می خواهند به هر نحو ممکن از وضعیت آنها باخبر شوند و احیاناً اگر کمکی لازم دارند برایشان انجام بدهند. اما نمی دانند چگونه.در میان اُسرای مرد، پسرکی 11 ساله به نام مهدی طهانیان وجود دارد که به تازگی به اسارت در آمده است. او به خاطر جثۀ کوچکی که دارد داخل پنجره ای که رو به محوطه است می خوابد و از این طریق در جریان رفت و آمد خانم های اسیر قرار می گیرد. او در واقع رابط بین دو آسایشگاه می شود و می تواند ب
خلاصه‌ای درباره سوژه: از جمله آزاده های دلیری که دوران سختی را در زندان های رژیم بعث عراق گذرانده، خانم فاطمه ناهیدی است. ایشان خاطراتی بسیار خواندنی از دوران اسارت خود دارند که بسیار خوادنی است و در مصاحبه ای با نشریه شاهد یاران شماره 9 مرداد 1385 ص 46 مفصل شرایط آن دوران را شرح داده اند. از جملۀ حوادث جالبی که باعث می شود ایشان با وجود تمام سختگیری هایی که رژیم صدام انجام می داده، خانوادۀ خودش را که تا مدت ها فکر می کردند ایشان شهید شده است از اسارت خود آگاه کند. نحوۀ اطلاع دادن اسارتش به خانواده می باشد ایشان می گوید: یک روز چند ساعت ما را بردند یک سلول دیگر، می خواستند روی لامپ و ت
خلاصه‌ای درباره سوژه: کاظم فرامرزی، از رزمندگان دلیری است که آخرین تیر را در آخرین لحظات آتش‌بس، به سوی ارتش متجاوز صدام شلیک کرده است. او از ماهرترین رزمنده‌ها در شکار تانک‌های دشمن بوده است.در یک عملیات، او با دلاوری فراوان ده‌ها تانک دشمن را به آتش می کشد. خبر این دلاوری، بازتاب خوبی در سایر یگان‌ها و تیپ‌ها دارد. ماجرای هدیه‌ای که برای او در نظر می‌گیرند و بازتاب معنوی این کار در وجود او خواندنی است.رفتم عقب. جانشین یکانی داشتیم به نام حسین امیری. مرا که دید تبریک گفت و بازتاب کارم در یگان‌ها و تیپ را شرح داد. در آخر هم گفت:- هدیه ناقابل
خلاصه‌ای درباره سوژه: صبحگاه ششم مهرماه 1360 ه.ش بود. شب قبل عملیات مهمی را پشت سرگذاشته بود و اینک از شدت شوق این پیروزی دوربین عکاسی خود را برداشت و رفت ببیند چه بلایی بر سر این مناطق آمده است.به جاده ی شن ریزی که ارتش عراق برای اتصال به جاده ی آسفالته ساخته بود برخورد کرد . جاده هنوز از مین و تله انفجاری و سیم خاردار پاکسازی نشده است. همین طور راه می رفت که ناگهان به عقب برگشت و به سرعت روی زمین خیز رفت . سرباز عراقی را دید به حالت نشسته و سربازعراقی متوجه او نشد . حالت دفاعی به خود گرفت. این سوال برایش پیش آمد که چرا تا حالا سرباز او را مورد هدف قرار نداده است . از پشت به سمتش رفت
خلاصه‌ای درباره سوژه: سرگرد سخایی در هنگام کودتای 28 مرداد 1332 فرمانده شهربانی کرمان بود که پس از مقاومت در برابر مامورین شاه به طرز فجیعی به شهادت رسید. او که حکم فرماندهی اش را از محمد مصدق گرفته بود، در مدت فرماندهی خود بر شهربانی، فعالیتهای آزادیخواهانه ای از خود نشان داد.او در روز 28 مرداد، (روز کودتا) راننده خود را مرخص کرد و پیاده به سوی محل کارش حرکت کرد او در جمع تظاهر کنند گانی که با حرارت بسیار قصد حمله به وی را داشتند، حاضر شد و برایشان سخن گفت و از آنان خواست تن به پذیرش کودتا ندهند. اما مخالفان او را با حیله و فریب به دفتر فرماندهی لشگر کرمان کشاندند و در یک برنامه
خلاصه‌ای درباره سوژه: علی رضا خزاعی علاوه بر فرماندهی سپاه اسد آباد در دبیرستانهای شهر کلاس نهج البلاغه دایر کرده بود و ارتباط گرمی با دانش آموزان دبیرستان داشت و شاید بشود گفت معلمی او به فرماندهی اش ارجحیت داشت.زمستان سال 1359 موی سریکی از شاگردان خزایی در مدت کمتر از یک ماه کاملا ریخت.مشاهده این اتفاق به شدت روح او را می آزرد.به صورت غیر ملموس واقعیت را از دانش آموز جویا می شود.- از روستای .... می آیم و پدرم توانایی مالی اش پایین است هرماه 30 تومان برایم پول می فرستد و خوراکم نان و چایی شیرین است و ... تشخیص مشکل تغذیه او مورد تایید پژشکان قرار می گیرد.دانش آموزان کلاس همان طور که م
خلاصه‌ای درباره سوژه: پنجمین سال حضورش در جبهه ها بود و دومین ماهی که به منطقه دهلران اعزام شده بود و مصادف بود با شب نوزدهم ماه مبارک رمضان و احتمال حمله بعثیان می رفت موقع افطار بود که حاج آقا موسوی از او خواست برای انجام ماموریتی به شهر برود . حسابی از کوره در رفته بود. هرچه اصرار کرد حاج آقا این ماموریت را به تعویق بیندازد فایده ای نداشت . بعد از افطار بچه ها کلی سربه سرش گذاشتند که علی آقا حالا نخودسیاه کیلو چند شده؟ اگه تونستید واسه ما هم بخرید. یکی دیگر گفت به حال تو که فرقی نمی کند چه اینجا و چه داخل شهر .بادمجون بم که آفت نداره تو این چند سال حتی یک قطره خون هم از دماغش نیومده
خلاصه‌ای درباره سوژه: علیرضا خزاعی فرمانده سپاه اسدآباد از نوجوانی به فراگیری علوم قرآنی و نهج البلاغه روی می آورد. او زود هنگام به مدرسه می رود و کلاس سوم و چهارم ابتدایی را با جهش تحصیلی طی می کند.در سن 16 سالگی وارد دانشگاه شیراز می شود و با آشنایی با آیت الله شهید دستغیب وارد فعالیت های سیاسی می شود.در 19 سالگی فرمانده سپاه می شود و علاوه بر فرماندهی سپاه کلاس های تفسیر قرآن و نهج البلاغه اش گرم و رونق عجیبی داشته است. او از کتاب مثنوی معنوی در کنار قرآن بهره می جست . روزی یکی از نیروهای کم سواد سپاه بصورت اتفاقی وارد اتاق فرماندهی می شود و کتاب قطور در کنار نهج البلاغه و قرآن توجه
خلاصه‌ای درباره سوژه: حلبچه بمباران شیمیایی می شود هزاران تن از ساکنین شهر به شهادت می رسند علاوه بر کردهای حلبچه جمعی از رزمندگان ایرانی نیز شهید و مجروح می شود در این حادثه حتی حیوانات و گاو و گوسفند مردم نیز از بمباران در امان نمی مانند.شهید حبیب الله لطیفی رئیس ستاد تیپ 23 نصرت در این قیل و قال توجهش به بزغاله ای جلب می شود که در گوشه ای صدای بع بعش می آمده. گله ای بز و گوسفند در اطراف او تلف شده و تنها یک بزغاله چند روزه به ظاهر سالم مانده. بزغاله ای که هر از چند گاهی سرفه می زده حبیب بزغاله را با خود به پشت جبهه می آورد. حمامش می برد و شست و شویش می دهد و با خود به منزلش در اسد آ
خلاصه‌ای درباره سوژه: روز نهم اردیبهشت ماه سال 1361 آغاز عملیات بیت المقدس بود . سرانجام پس از درگیری ، دشمن را وادار به عقب نشینی کردیم و تعداد زیادی از افراد باقی مانده آنها را به اسارت در آوردیم. رزمندگان ارتش و بسیج حدود 15 کیلومتر راه را با جنگ و ستیز پیموده بودند. قمقمه ها خالی از آب شده بود و تشنگی آنان را آزار می داد. هریک از آنها با اعتراض به من می گفتند: پس آب چه شد؟ -- چرا ما را تدارک نمی کنند؟یک ساعت از ظهر گذشت اما از آب خبری نشد در حالی که از عاقبت کار بیمناک بودم ناگهان صدای سربازان مرا به خود آورد.آنها اطراف یک دستگاه خودرو تانکر جمع شده بودند. جلوتر که رفتم متوجه شدم ت
X