دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 390679
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
خلاصه‌ای درباره سوژه: روز نهم اردیبهشت ماه سال 1361 آغاز عملیات بیت المقدس بود . سرانجام پس از درگیری ، دشمن را وادار به عقب نشینی کردیم و تعداد زیادی از افراد باقی مانده آنها را به اسارت در آوردیم. رزمندگان ارتش و بسیج حدود 15 کیلومتر راه را با جنگ و ستیز پیموده بودند. قمقمه ها خالی از آب شده بود و تشنگی آنان را آزار می داد. هریک از آنها با اعتراض به من می گفتند: پس آب چه شد؟ -- چرا ما را تدارک نمی کنند؟یک ساعت از ظهر گذشت اما از آب خبری نشد در حالی که از عاقبت کار بیمناک بودم ناگهان صدای سربازان مرا به خود آورد.آنها اطراف یک دستگاه خودرو تانکر جمع شده بودند. جلوتر که رفتم متوجه شدم ت
خلاصه‌ای درباره سوژه:
حسین نوجوانی است با جثه ی کوچک ، اما ماشین غول پیکر بلدوزر را در شب های عملیات به حرکت درآورده، در ارتفاعی مشرف بردشمن و در تیرس گلوله های آتشین آنان به قلب خطر می تازد. او که حتی به سن قانونی دریافت گواهینامه نرسیده، با احداث خاکریزهایی در عملیات های متعدد ، از جمله عملیاتهای کربلای یک مهران جان صدها رزمنده را نجات داده و دشمن را به عقب نشینی وادار می کند. او در اوج تشنگی لحظه ای ماشین غول پیکر را رها نمی کند و سرانجام با لبهای تشنه به شهادت می رسد.
خلاصه‌ای درباره سوژه: زینب نوجوان چهارده ساله ی آبادانی است که بدلیل آوارگی سر از اصفهان در می آورد . دو خواهر و برادران او در جبهه ها مشغول فعالیت هستند. پدرش نیز در شرکت نفت آبادان فعالیت می کند. او که از اصرارهای فراوان خود برای حضور در کنار خواهران فداکارش نتیجه ای نمی گیرد، مصمم می شود در همان اصفهان به رسالت خود عمل نماید. به بیمارستانها رفته با جانبازان دفاع مقدس مصاحبه می کند و نوار مصاحبه را در مدرسه برای دانش آموزان پخش می نماید .فعالیتهای چشمگیر او در حدی است که منافقین تاب تحمل او را از دست داده ، نامش را به جوخه ی ترور می سپارند. و سرانجام یک تیپ پس از بازگشت زینب از مسجد
خلاصه‌ای درباره سوژه: یعقوب مرادی 10 سال سخت‌ترین دوران اسارت را گذرانده است. او یک روز در محوطه اردوگاه، با اسیری برخورد می‌کند که تعادل روحی ندارد. آن اسیر که چند ماهی را بیرون از این اردوگاه گذرانده به او می‌گوید:‌ «چند تا پسر داری؟» یعقوب می‌گوید: «دو تا!» او می‌گوید:‌ «نام پسر بزرگترت چه بود و چکار می‌کرد؟» یعقوب جواب می‌دهد: «امیر بود و کلاس دوم راهنمایی بود» سوالات آن اسیر ناگهان ذهن یعقوب را آشفته می‌کند.اسیر می‌گوید: «ممکن است او عضو بسیج یا سپاه باشد و به جبهه آمده باش
خلاصه‌ای درباره سوژه: قبل از اسارت چندبار به جبهه آمدم و یکبار تصمیم گرفتم فرزندم را که تازه متولد شده بود به خط مقدم بیاورم . عمده ی هدفم از این کار روحیه دادن به رزمندگان بود و تصمیم گرفتم نوزاد کوچک را در ساک دستی گذاشته و به خط مقدم بیاورم . مقداری لباس و شیرخشک و دیگر مایحتاج را برداشتم و برای جند روز نوزاد را از مادرش قرض گرفته و به خط مقدم آوردم. بالاخره توانستم از دژبانی ساک را عبور دهم و به خط بیاورمش. وقتی تعدادی از بچه ها متوجه شدند صلوات فرستادند و بی نهایت شادی می کردند فردای آن روز منطقه را عراقی ها زیر آتش توپخانه قرار دادند و چیزی نمانده بود که فرزند به شهادت برسد و حتی
خلاصه‌ای درباره سوژه: همه، انگشت به دهان مانده بودند. خیلی سریع تمام مدرسه فیضیه را فهمیدند و سوال همه این بود:- چه کسی این شعار را نوشته است؟مدیرآخرین نفری بود که از ماجرا با خبر می گردد.بلافاصله دست به کار می شود.با دستور همه دانش آموزان به صف می شوند.عصبانیت درچهره اش کاملاً نقش بسته بود. سعی مدیر این بودکه خود را خونسرد نشان دهد.ابتدا با صدای بلند از بچه ها پرسید:- این کار، کارکی بوده؟...مثل یک مرد خودش را معرفی کند...سکوت همه را فرا گرفته بود. کسی جرأت حرف زدن نداشت.لحظات به کندی می گذشت که بچه ها به طرف کلاس ها راهی شدند.با ورود ما به کلاس، مدیر بلافاصله پشت سرما وارد کلاس شد. از
خلاصه‌ای درباره سوژه: ساعت ده شب است و سوز سرما ی زمستانی همه ما را در گوشه ای جمع کرده است. در همین حین یکی از اسرای ایرانی متوجه سربازی می شود که با اشاره دست او را می خواندبا شک و دو دلی جلو می رود اما وقتی مقابلش می ایستد در چهره اش موجی از عاطفه می بیند.لحظات عجیبی است .نگاه سرباز عراقی حکایت از حالتی عجیب دارد، گویی در پی یافتن گم کرده ا ی است .او می گوید:«آیا می توانی نماز خواندن را به من یاد بدهی؟» و دوباره حرفش را تکرار می کند.اسیر ایرانی جواب مثبت می دهد . مدتی طول می کشد تا نماز خواندن را یاد می گیرد و پس ازآن قول می دهد که ننها اسرا را اذیت نخواهد کرد بکه تا حد
خلاصه‌ای درباره سوژه: در عملیات والفجر 8 فاو مسئول تعاون گردان هستیم و مسئولیتمان حمل پیکر شهدا و مجروحین به پشت جبهه است.گردان به ستون یک رو به خط مقدم در حرکت است که حجم سنگینی از آتش خمپاره های دشمن روی آنها ریخته می شود . گردان می خوابد و پس از چند ثانیه که گرد و غبار های خمپاره ها می نشیند مجدداً بلند می شوند به جز عده ای که شهید شده اند و عده ای که مجروح هستند!وظیفه ما مشخص است. بلافاصله با برانکارد بر بالین آنها می نشینیم و کارمان را انجام می دهیم . نگاهمان به یک بسیجی می افتد که جزء نیروهای تعاون نیست و در کنار پیکر یکی از شهدا نشسته است. دقیق که می شویم می بینیم گویی با ا
خلاصه‌ای درباره سوژه: بعداز پذیرش قطعنامه، عراقی ها برای تبلیغات می خواستندما را به زیارت عتبات ببرند.قصدی کربلا خیلی مفصل است و اتفاقات زیادی در آن سفر برای ما افتاد که من فقط آن قسمت را که مربوط به حضرت امام می شود تعریف می کنم.ما با گرفتن اطلاعات از دوستانی که آنها را قبل از ما به زیارت برده بودند برنامه ی مفصلی تنظیم کردیم و با توجه به اینکه درطول مسیر از روستاها وشهرهایی می گذشتیم و بچه های عراقی به استقبالمان می آمدند، تصمیم گرفتیم سخنان امام را به هر نحوکه شده به اطلاع آنها برسانیملذا یکی از سخنرانی های امام را که از رادیو شنیده بودیم در حاشیه روزنامه ای که به اندازه یک قرقره بو
خلاصه‌ای درباره سوژه: حاج احمد در یکی از عملیات ها مجروح می شود، به اصرار رزمنده ها به پشت خط می آید تا پایش را پانسمان کند.وقتی به بیمارستان می رسد، می گوید:«به هیچ وجه کسی حق نداردبگوید این فرمانده است. بگویید این سرباز وظیفه است که مجروح شده.»با این تأکید، قبول می کنند. موقع عمل که می رسد، دکتر بی هوشی سراغ حاج احمد می آید تا او را برای عمل بی هوش کند.ولی هر کاری می کنند، حاج احمد قبول نمی کند و می گوید: « امکان دارد اگر مرا بیهوش کنند، درحالت بیهوشی تمام مسایل نظامی را به دکتر لو بدهم و به عملیات ضربه بخورد.»وقتی قرار می شود پای حاج احمد را بدون بی هوشی عمل
خلاصه‌ای درباره سوژه: اردوگاه آنها کنار رودخانه ای است که آب گوارای آن از کنار چادرهای آنها می گذرد.یک روز صبح دلش هوایی می شود که پاهایش را بشوید. می رود کنار رودخانه و می نشیند. شلوارش را تا بالای زانوهایش بالا می زند و در آب خنک می گذارد. احساس می کند که ماهی های فراوانی در حال بازی کردن در اطراف پاهایش هستند. احساسش کمی شدت می گیرد. می بیند که ماهیی ها بر ران پایش بوسه می زنند. احساس غرور به او دست می دهد و با خود می گوید راستی که من اشرف مخلوقاتم! دستی به آب می زند و یکی از آنها را به راحتی می گیرد. و با تشکر از معبوددش تعداد دیگری از ماهی ها در دستانش جا می گیرد.برنامه ریزی می کن
X