چه شادمانه پریدید خوش به حال شما
قفس چگونه نشد مانع وصال شما
همین که بال گشودید آسمان لرزید
و عرشیان صله دادند خوش به حال شما
قسم به عشق! به رسم نجیب آن سوگند
ندیده است کسی در جهان مثال شما
میان آتش و خون عاشقانه رقصیدید
که جاودانه رقم خورده بود فال شما
و ما نظاره گران عروجتان بودیم
چه عاشقانه عروجی خوشا به حال شما
سفر! چه رسم قشنگی! سفر به عرش خدا
سفر بخیر! سفر خوش! سفر حلال شما!
مادر تو را بویید از گرد و غبار، از باد
اما نیامد بوی تو مثل بهار از باد
تو گم شدی در سینه هر ذره از این خاک
قدیس ناپیدا! به چشمانم ببار از باد
وقتی که خاکستر شدی تا عرش پاشیدی
تنها نشستم من تو را چشم انتظار از باد
خون عظیمت در فضا محشر به پا کرده ست
برده ست عطر و بوی تو صبر و قرار از باد
بعد از تو حتی روح من دنبال تو پر زد
می خواست ذرات تو را دیوانه وار از باد
این روزهای بی خبر، از آن مسافرها
کی می رسد یک قاصدک از سوی یار، از باد
رفتی و این تقویم ها از عید خالی شد
حتی نیامد ذره ای عطر بهار از باد
مادر نشسته، در دلش آشوب دلتنگی ست
شاید بیاید یک مسافر، یک سوار از باد
از کنار ما چقدر بی صدا گذشته اند
بارها ندیده ام و بارها گذشته اند
آبشارهای تا همیشه ایستاده اند
گرچه مثل رود از کنار ما گذشته اند
سنگ ها نشسته اند و دشت های تشنه را
صاف و ساده چشمه های بی ریا گذشته اند
گرچه پهلوان شاهنامه ای نبوده اند
از هزارها هزار ماجرا گذشته اند
ما گذشته ایم و روزگار هم گذشت و رفت
با گذشت های ما هنوز با گذشته اند
از دیوار نوشتیم
تا جاده هایی که به شهریور می ریخت
و شرجی خاکریزهایی
که کلام را ...
این سطرهای عاشقانه
که دیگر نمی پوسند
و به حماسه می رسند
در امتداد سفر به دور دست های زخمی بادهای حادثه!
حالا دهانم بر کبود کوه
از دیوار می خواد با این همه گناه و گرسنگی
که سپیده نیز از شب حرف دارد...
منبع: کتاب "امواج ارغوانی "
به کوشش : سید ضیاء الدین شفیعی
برگزیده آثار هفدهمین کنگره ی شعر دفاع مقدس
ناشر: بنیاد حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس
گفتند عاشقیم و جراحت نداشتید
ایمان به ابرهای اجابت نداشتید
بر شانه هایتان گل زخمی نمی شکفت
با نخل های سوخته نسبت نداشتید
از آسمان ، ستاره ودریا ، نسیم وموج
یک بار سیب سرخ بشارت نداشتید
حلاج ها که چوبه ی داری ندیده اید
یک شال سبز ، کشف و کرامت نداشتید
با آن همه پرنده و پرواز وسوختن
خاکستری نشانه ی قربت نداشتید
آن روزهای پر زدن و بی نشان شدن
یک قطره خون سرخ شهادت نداشتید
منبع: کتاب "امواج ارغوانی "
به کوشش : سید ضیاء الدین شفیعی
برگزیده آثار هفدهمین کنگره ی شعر دفاع مقدس
ناشر: بنیاد حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس
پسر شدیم و بدون پدر، بزرگ شدیم
و با هزار غم و دردسر بزرگ شدیم
و جنگ بود ـ و آوارگی و دربه دری
سفر رسید و ما با سفر بزرگ شدیم
پدر همیشه سفر بود، مثل این که نبود
و ما بدون پدر با خطر بزرگ شدیم
پدر قطار قشنگش، قطار رفتن بود
و ما به شوق سفر بود اگر بزرگ شدیم
پدر رسید ـ و ما از قطار جا ماندیم
پلاکش آمد و ما با خبر بزرگ شدیم
و کوچه، عکس پدر را به سینه چسبانید
و ما به چشم شما بیشتر بزرگ شدیم
قطار پوکه خالی ـ و ... زیر سیگاری
چقدر جای تو خالی پدر! بزرگ شدیم
و ما بزرگ نبودیم؛ این شکوه تو بود
به چشم مردم دنیا اگر بزرگ شدیم
اما عجیب دل نگرانم، چه می کنی؟
ابری ترین سوال جهانم: «چه می کنی؟»
یک روز موج آمده و بعد رفته ای
آن سوی آب، در جریانم! چه می کنی؟
حالا اگر به خانه خورشید رفته ای
ای نبض نور، در شریانم چه می کنی؟
هی نامه پشت نامه، جواب نمی دهی
خطی، نشانه ای که بخوانم، چه می کنی؟
هر روز گفته ام که تو آنجا دلت خوش است
هر روز آه... بی که بدانم چه می کنی
من بی تو اضطراب سرابم، مشوشم
در لحظه لحظه هیجانم چه می کنی؟
می خواستم به نام تو از ماه دم زنم
با تکه ابر روی دهانم چه می کنی؟
حیف است خوابت را غمی سنگین بگیرد
دستی تو را از خوشه ی پروین بگیرد
در خواب دنبال عروسک ها بیفتی
چشم تو را پروانه ای رنگین بگیرد
در مکتب جانبازی ات حلاج باید
دستان خود را تا ابد پایین بگیرد
سعدی کجا مانده ست تا در شعر هایش
از چشم های میشی ات تضمین بگیرد
حتماً رهایش می کند دستان مهرت
گنجشک خیسی را که از پرچین بگیرد
پوتین سبز کوچکت می رفت آن روز
تا روزی اش را از دهان مین بگیرد
پوتین سرخی ماند بر درگاه لیلا !
برگرد نگذاری دل پوتین بگیرد
منبع: کتاب "امواج ارغوانی "
به کوشش : سید ضیاء الدین شفیعی
برگزیده آثار هفدهمین کنگره ی شعر دفاع مقدس
ناشر: بنیاد حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس
بالید بالاتر از آه، بالای این کهکشان زیست
مردی که چون پاره ای درد، در گوشه آسمان زیست
حتی به قدر شراری از شعله، شیون نمی کرد
هر چند خاموش، اما یک عمر آتشفشان زیست
در شعله هایی امان سوز می سوخت تا جان بگیرد
می آمد از راه مرگی، هر لحظه و ... همچنان زیست
در قعر تاریک ما هم خورشید شد، خوش درخشید
آن جا که یاری نبودش با دشمنان، مهربان زیست
او ماند چون استواری، او ماند چون سرفرازی
تا عاقبت یک سحرگاه، بر مرگ تن داد و جان زیست
بر لحظه های پس از این، با خون روشن نوشته است
این گونه هم می توان بود، این گونه هم می توان زیست