دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 390936
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

آتش بی امان می ریزد. خمپاره پشت خمپاره فرود می آید. انگار زمین و زمان می لرزد. اما جوانی که پشت لودر است، بی لحظه ای درنگ مشغول کار خود می باشد. انگار نه انگار که آتش می بارد. خمپاره ها صفیرکشان فرود می آید و ترکش ها پراکنده می شود. تا دوست که را خواهد و میلش به که باشد. به قول بچه ها «سهمیه آهن» هرکسی بالاخره نصیبش می شود. لودر همچنان کار می کند. بچه ها می گویند «او همیشه این گونه است.» زمان حصر آبادان به جبهه آمده است. در جبهه کار با لودر و بولدوزر را آموخته و کم کم برای خودش سنگر کن و خاکریز زن ماهری شده است. اکنون فرمانده گردان مهندسی است اما در موقع لزوم خودش پشت لودر می رود، موقع لزوم یعنی وقتی که گلوله های توپ و خمپاره مثل باران می بارد.... زمین و زمان می لرزد. اما او بی لحظه ای درنگ کار خود را پی می گیرد.
ـ الان ترکش می خورد، بگویید بیایید پایین توی سنگر!....
یکی از بچه ها می گوید: صدایش در میان آتش و انفجار گم می شود.
ـ مسعود! بیا پایین!....
لبخندی بر لبانش نقش می بندد. با صدایی که ذره ای اضطراب در آن نیست می گوید: «نگران نباشید! حافظ ما خداست...»
او پاسدار مسعود کفیل افشاری است. متولد 1337ه ش ، اهل مراغه. از اوایل 1358 ه ش به سپاه پیوسته و بی امان در تلاش و تکاپو بوده است. از همان اوان تقوی و صداقت و امانتداری اش بر همه روشن می شود. مسوولیت امور مالی سپاه مراغه را به او می سپارند... باور کردنی نبود. «دیگر برای سپاه نان تازه نگیرید!» تعجب می کنم. مسؤول امور مالی گفته است: «دیگر نان تازه نگیرد!» حتم دارم که مساله ای هست. مسعود که همین طور دستور نمی دهد. حتم دارم قضیه ای هست. می خواهم ته و توی قضیه را در بیاورم. می روم سراغ بچه ها. می گویند «آری! مسوول امور مالی این طور گفته است.»
ـ آخر چرا؟
ـ مسعود اتاقی را که خرده نان و نان های خشک را در آن ریخته اند، دیده است...
همه چیز دستگیرم می شود. دیگر برای سپاه نان تازه نمی آورند. همه بچه ها و خود مسعود هم شروع می کنند به خوردن خرده نان ها. خرده نان هایی که به نظر همه قابل خوردن نبود، به تمام و کمال خورده می شود.
ـ بیت المال است!
مسعود این را می گوید. مادرش، مادرم در بستر بیماری است. نای حرکت ندارد. هر طوری شده باید به پزشک برسانم. حالش بدجوری خراب است. آه و ناله اش دل سنگ را آب می کند، چه رسد به من که پسرش هستم. می خواهیم مادر را به پزشک برسانیم، وسیله ای نیست. اما چرا.... مسعود با خودروی سپاه آمده است. مادر می فهمد که مسعود با خودرو آمده است. من چیزی نمی گویم. مادر می گوید: «پسرم! ماشین آوردی، مرا هم به بیمارستان برسان» جای درنگ نیست. منتظر پاسخ مسعود هستیم که بگوید: «بیایید مادرمان را به بیمارستان برسانیم.» اما مسعود سکوت می کند، سکوتی که معنای دیگری دارد.
ـ مادر! ماشین برای کار اداری است. ماشین بیت المال است. نمی توانم با آن شما را به دکتر ببرم!...
دست در جیب می کند و قدری پول در می آورد: «یک تاکسی بگیرید تا مادر را به بیمارستان برسانیم!»
می گفت: «ما موظفیم حافظ مملکت و دین خود باشیم. لحظه ای غفلت ما، فرصتی برای فرصت طلبان است که پیوسته در کمین هستند...» برای همین بود که برای حضور در جبهه بی تابی می کرد. شهردار هشترود بود. اگرچه در این مسوولیت برای کار شب و روز نمی شناخت، اما در عین حال مسوولیت برایش قیدی بود که مانع از حضورش در جبهه باشد، به هر ترتیبی بود، شهرداری را رها کرد و عازم جبهه شد...
باز هم به جبهه آمده بود. موقع عملیات که فرا می رسد، مسعود خودش را به جبهه می رساند. از زمان حصر آبادان، از عملیات ثامن الائمه، تاکنون شیوه مسعود همین است. آستانه عملیات که می شود، کسی نمی تواند در پشت جبهه نگه اش دارد. در زمان حصر آبادان بود که کار با لودر و بولدوزر را فرا گرفت و از همین جا بود که با گردان مهندسی آشنا شد و کم کم جزو نیروهای زبده مهندسی محسوب می شد، سنگر ساز بی سنگر. اگرچه اغلب آنانی که اشتیاق شهادت دارند، سعی می کنند در عملیات وارد گردان های عملیاتی و خط شکن بشوند، اما مسعود این گونه نیست. او بیشتر برای خدمت می اندیشد، یاد حصر آبادان به خیر!... از خط مقدم تا آبادان 6 کیلومتر فاصله بود. مسعود را می دیدی که در زیر آفتاب تابستان جنوب پیاده از خط راهی آبادان می شود. به نخلستان می رفت و با کوله باری از خرما باز می گشت، هدیه برای رزمنده ها! از راه که می رسید، بی آن که خستگی در کند، خرماها را می شست و با دست خود، بین بچه ها تقسیم می کرد. روزها این گونه بود و شب که می شد، ناله های جانسوز «دعای کمیل» اش آتش به جان همه می زد.
باز هم به جبهه آمده است. همیشه همین طور است. آستانه عملیات که می شود کسی نمی تواند در پشت جبهه نگه اش دارد. اما این بار که به جبهه می آید، ماندنی می شود. شهردار عجب شیر به فرماندهی گردان مهندسی لشکر 31 عاشورا منصوب می شود:
بسمه تعالی
برادر کفیل افشار سلام علیکم
بدین وسیله به فرماندهی گردان مهندسی رزمی لشکر منصوب می شوید. با توجه به اهمیت این گردان و نقش آن در عملیات ها امیدوارم با عنایات الهی موفق بوده باشید.
مهدی باکری ـ 20/2/62
آتش بی امان می ریزد. خمپاره پشت خمپاره فرود می آید. زمین و زمان می لرزد اما جوانی که پشت لودر است، پایین نمی آید، بی لحظه ای درنگ مشغول کار خود می باشد. کسی داد می زند:
ـ الان ترکش می خورد، بگویید بیایید پایین....
صدا در میان آتش و انفجار گم می شود.
ـ مسعود بیا پایین!...
با آرامش و اطمینان سر برمی گرداند، خنده بر لب:
ـ نگران نباشید، حافظ جان ما خداست!
ـ خدا! ....
مسعود همه چیز را از خدا می داند. در میان آتش و انفجار و آهن بی هیچ سنگر و جان پناهی کار می کند، بی ذره ای تشویش و اضطراب، خدا... توحید...
وارد چادر که شدیم از تعجب خشکمان زد. کاری از دست ما برنمی آید، اگر هم می خواستیم کاری بکنیم، احتمال داشت که وضع خراب تر شود. نگاهی به چهره بچه ها کردم. رنگ بر چهره نداشتند. چیزی مثل هراس در چشم های همه موج می زد. به مسعود نگاه کردم، آرام خوابیده است و از هیچ چیز خبر ندارد. به پشت دراز کشیده و خوابیده است. مار خوش خط و خالی بر سینه اش حلقه زده و هر از گاهی آرام سرش را تکان می دهد.
ـ چه کار می توانیم بکنیم؟
سوالی است که در چشم های همه تکرار می شود اگر بخواهیم مار را بگیریم، احتمال اینکه کار خودش را بکند زیاد است. اگر بخواهیم مسعود را بیدار کنیم شاید از ترس دستپاچه شود و باز هم مار کار خود را بکند. نمی دانیم چه کار کنیم. همه به روی هم نگاه می کنند. یکی از بچه ها می گوید: « نمی توانیم به مار دست بزنیم چاره این است که آرام آرام مسعود را بیدار کنیم. خدا خودش رحم کند.» نمی دانم، شاید هم باید کمی صبر کنیم، شاید مار راه خودش را بگیرد و برود. ولی نه! بالاخره تصمیم می گیریم مسعود را بیدار کنیم. چشمانش را می گشاید. بچه ها اشاره می کنند که بلند نشود. بلند نمی شود، مار را می بیند که بر سینه اش حلقه زده است. به بچه ها می نگرد و به ماری که بر سینه اش حلقه زده است. اثری از تشویش و اضطراب در نگاهش پیدا نیست. آرام آرام برمی خیزد. او برمی خیزد و مار از سینه اش پایین می آید. در مقابل چشمان نگران ما، مار راه خود را می گیرد و می رود. هنوز ما از اضطراب در نیامده ایم. بچه ها می دوند که مار را بکشند. مسعود مانع می شود:
ـ او ماموریتی دارد و به دنبال ماموریت خودش می رود. کاری با او نداشته باشید!
بچه ها شگفت زده می شوند، می دانم که مسعود حالی دیگر دارد. می دانم که او «توحید افعالی» را با تمام وجود درک می کند: لاموثر فی الوجود الاالله.
آبان ماه است. آبان 1362، والفجر 4 به سر رسیده است. یکی از بچه های سپاه می آید پیش من. از جنگ می گوید، از جبهه، از رزمنده ها، بالاخره می گوید: «می دانی مسعود مجروح شده است» و لحظه ای مکث می کند، فقط لحظه ای و دوباره به صحبت هایش ادامه می دهد: از چشمانم خوانده است که نگران شده ام.
ـ مجروح شده است. فکر می کنم تا چند روز دیگر بیاید مراغه!...
حالم دگرگون می شود. چشمانم را می بندم، مسعود را می بینم، چشمانم را باز می کنم، مسعود را می بینم، می خواهد به جبهه برود. جبهه رفتنش را اطلاع نمی دهد. اما همه از حال و هوایش می فهمیم که می خواهد به جبهه برود. او که راهی جبهه می شد، می دانستم که عملیاتی در پیش است. می دانستم که باز مارش حمله از رادیو پخش خواهد شد... آقا مهدی باکری خبرش می کرد: «اگر می خواهی بیایی، حالا وقتش است.» و مسعود همه چیز را وا می نهاد و با شتاب راهی می شد. آقا مهدی که خبرش می کرد، فردایش در جبهه بود.
دارد به جبهه می رود. چه می دانم که این آخرین رفتن اوست. رفتن و رفتن. « راه دین رفتن است نه ماندن، یافتن است نه گفتن» با هم وداع می کند. فرزندش را به مادر می سپارد. چهل روز بیشتر ندارد. وسایلش را برمی دارد و خداحافظی می کند. می رود، می بینمش....
ـ می دانی! مسعود مجروح شده است. فکر می کنم تا چند روز دیگر بیاید مراغه!... مسعود را می بینم. کودکی اش را. در کوچه ها می دود. صبح دم کتاب هایش را توی کیف جا می دهد و راهی دبستان فتوحی می شود. قد می کشد، بزرگ می شود. کم کم پشت لبش سبز می شود. دیپلم می گیرد. حالا دیگر باید برود خدمت سربازی. معلم می شود و دوران خدمتش را در روستایی محروم سپری می کند. از خدمت که باز می گردد زمزمه انقلاب هر طرف پیچیده است، صدای امام را می شنود. شب و روز مسعود در مساجد می گذرد، در تظاهرات، در مبارزه با رژیم ستم شاهی... مسعود به خانه می آید، با لباسی سبز، آیه ای از قرآن بر سینه دارد: و اعدواللهم ... به جبهه می رود. فرزند چهل روزه اش را به مادر می سپارد.
ـ مجروح شده است...
خبر را می شنوم. آتشی در ژرفای دلم زبانه می کشد و لحظه لحظه در تمام وجودم منتشر می شود. صدایی را به وضوح از درون خود می شنوم: «برادرت شهید شده است.» درونم متلاطم است. غوغایی در سینه ام برپاست. انگار کسی با زبان من حرف می زند، آرام و بی تشویش.
ـ آنجا جبهه است. می دانم که در آنجا نقل و نبات پخش نمی کنند. آنجا تیر و ترکش است و زخم و شهادت. خواهش می کنم اگر شهید شده برایم بگویید...
مخاطب من سرش را پایین می اندازد، سکوت می کند. یقین دارم که برادرم مسعود شهید شده است، اما گویی برای تصدیق یقین خود نیز محتاج تصدیق کسی هستم که با من صحبت می کند. سکوت کرده است. دیگر حرف نمی زند. ثانیه ها ایستاده است. مخاطب من سرش را بلند می کند. به چهره اش می نگرم. مسعود را می بینم. در میان آتش و انفجار این سو و آن سو می دود. خمپاره پشت خمپاره فرود می آید و توپ پس از توپ. دو نفر از بچه ها به شدت جراحت خورده اند. مسعود آنها را پشت تویوتا جا می دهد، راننده داد می زند: « بیا جلو....» مسعود اشاره می کند: «برو» نگران بچه های مجروح است. نکند از پشت تویوتا به بیرون پرتاب شوند. خودش هم بغل مجروحین در پشت تویوتا می نشیند. ماشین که حرکت می کند، خمپاره ها پی در پی در اطرافش منفجر می شوند.
ـ مسعود ترکش خورد...
ترکش به سرش اصابت کرده است...
مخاطب من سرش را بلند می کند و به سوالم جواب می دهد:
بلی شهید شده است...
گویی صدا را از دور دست ها می شنوم. صدا در آسمان ها تکرار می شود: «شهید شده است، شهید شده است.» بی اختیار لب هایم وا می شود: انالله و اناالیه راجعون.
منبع:"گل های عاشورایی2"نوشته ی جلال محمدی,نشرکنگره ی شهدا وسرداران شهیدآذربایجان شرقی,تبریز-1385

 


X