دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 388569
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

انسیه عبدالعلی زاده ,همسر شهید :
به دستور فرمانده سپاه استان ، او را جهت رسیدگی به امور آموزش نیروها از جبهه بازگردانیده بودند ، اما علی که طعم حضور در جبهه را چشیده بود ، حاضر به ماندن در شهر نبود ، به همین خاطر از نظر روحی معذب بود . یک روزی می گریست ... . گریه اش از آن گریه های آسمانی بود و به شدت می لرزید و آرام نمی گرفت و گفت : « خواب دیدم در خیابانی که مقر سپاه است با ماشین می روم ولی برگ مأموریت ندارم . در این حین دیدم ، حضرت سوار بر اسب سفید آمدند و شال سبز بر کمر بسته بودند .به من اشاره کردند تا از ماشین پیاده شوم . حضرت برگ کاغذی به دستم دادند و فرمودند : این برگ مأموریت شماست ، می توانید بروید . » تا صبح نماز خواند و دعا کرد و صبح به سپاه رفت .

سردار غلامعلی رشید :
علی تجلایی اگر چه خیلی جوان بود ، ولی هر چه را که یاد گرفته بود و آموزش دیده بود ، مثل یک نظامی مسن و کارکشته و با تجربه به کار می بست . با آن سن کم ، تخصص ، فهم و مباحث او در طرح ریزی عملیاتها انسان را به شگفت وامی داشت . جلسه ای در دزفول بود که فرماندهان و سرداران قرارگاه ها و لشکرها در آن حضور داشتند . آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان مسئول و فرمانده عالی جنگ و سردار رضائی هم حضور داشتند . درباره عملیاتی بحث بود . همه حرف می زدند و هر کس گوشه ای از عملیات را تفسیر کرد ، ولی وقتی نوبت به علی تجلایی رسید ، بعد از دو دقیقه که حرف زد ، همه چشمها متوجه ایشان شد و به قدری جامع ، عملیات را تشریح کرد که همه احسنت و آفرین گفتند . تجزیه و تحلیل تجلایی در آن جلسه منجر به یک تصمیم ملی شد و در آن جلسه بود که ارزش نهفته ایشان برای ما آشکار شد . سردار رضایی و سردار صفوی و سایر فرماندهان لشکرها بسیار خوشحال شدند و در آنجا بود که همه به ارزش تجلایی پی بردند .

امیر صفاری :
خداوند دختری به او عنایت کرده بود . برای نماز صبح که بلند می شدیم ، می دیدیم لباسهایش را می شوید . کهنه های نوزاد را می شست و نمی گذاشت همسرش با وضع نقاهت بشوید . اغلب اوقات مدت خواب او را محاسبه می کردیم و می دیدیم بیشتر از دو یا دو و نیم ساعت نمی خوابد .

امیر امیربیگی کرامت :
در دوره دافـوس ، دانشجوی نمونه بود . در مسـائل ، بسـیار تیـز بود و خیلـی سریع مطالب را می گرفت . در منطقه هر چـه دیـده بـود در دانشکـده مطرح می کـرد و مدیریت خیلی خوبـی داشت .


همسرشهید :
به او گفتم محال است شما را بگذارند به جلو بروید . گفت : « این بار با اجازه بسیجی ها به عملیات می روم . » گفتم : حالا چرا لباسهای سوسنگرد را با خود می برید ؟ با لحن خاصی گفت : « می خواهم حالا که پیش خدا می روم بگویم ، خدایا اینها جای گلوله است . بالاخره ما هم در جبهه بوده ایم . »

برادر شهید:
با صدای گریه‌اش بیدار شدم. نیمه شب بود و فضای خانه لبریز از شمیم آسمانی گریه‌های علی. باران اشک توانایی حرف زدن را از او گرفته بود. اندک اندک صدای گریه‌اش آرامتر شد و در حالی که همچنان می‌لرزید، گفت: «خواب دیدم در خیابانی که مقر سپاه در آن است، با ماشین می‌روم ،در حالی که برگه مأموریت نداشتم و این مسأله نگرانم کرده بود. ناراحت بودم که چگونه این ماشین را بدون برگه مأموریت برگردانم. همان موقع احساس کردم حضرت سوار بر اسب سفیدی آمدند در حالی که، شال سبزی بر کمر بسته بودند و به من اشاره کردند که از ماشین پیاده شوم. از خوشحالی دیدار، متحیر مانده بودم که با اشاره دوباره حضرت پیاده شدم. برگه کاغذی به دستم دادند و فرمودند: «این برگه مأموریت شماست. می‌توانید بروید.» من هم سوار ماشین شدم و به سمت جبهه به راه افتادم. علی صبح روز بعد راهی سپاه شد و وقتی از آنجا برگشت به او مأموریت داده بودند که، به عنوان فرمانده گردانهای شهید قاضی و شهید مدنی به جبهه اعزام شود و او دوباره با همان برگه مأموریت به جبهه رفت.
مشغول نظاره تمرین برادران بودیم که، از دور علی آقا را دیدیم. همه بچه‌ها از دیدن او، روحیه‌ای دیگر پیدا کرده بودند. آمده بود تا با بسیجی‌ها در عملیات شرکت کند. چند شب بعد، حدود ساعت 9 شب حرکت کردیم. علی وارد خاکریز شد، بی‌امان می‌جنگید، مثل یک بسیجی ساده، قرار بود گردان سید الشهدا (ع) به کمکمان بیاید، اما از آنها خبری نشد. پس از مدتی، بی‌سیم‌چی گردان سیدالشهدا از راه رسید و گفت: «گردان نتوانست بیاید و تنها من توانستم از روستا عبور کنم.» خاکریز بعدی، حدود پانزده متر با ما فاصله داشت و ما از وضعیت پشت آن بی‌اطلاع بودیم. تجلایی، برای بررسی موقعیت به آنجا رفت. وقتی به خاکریز رسید، برای دیدن منطقه، لحظه‌ای برخاست. اما، همان دم، تیری به قلبش اصابت کرد و او بر زمین خاکریز آرام گرفت. با دست اشاره‌ای کرد که هیچ یک از ما، معنای آن اشارت را درنیافتیم. شاید آب می‌خواست، اما هیچکس آبی به همراه نداشت.خودش گفته بود: قمقمه هایتان را پر نکنید، ما به دیدار کسی می‌رویم که تشنه لب، شهید شده است.
علی، استوار بود و شجاع، روح خستگی ناپذیر و مقاوم او، هیچگاه از پای در نمی‌آمد. آن روز شدت مبارزات بالا گرفته بود و نیروها، توانایی مقاومت و ایستادگی را از دست داده بودند. مشکلات فراوانی نیز از جمله نبودن تجهیزات و مهمات بر آنها فشار می‌آورد. تنها مقداری مهمات در خانه‌های سازمانی مانده بود که نیروهای پیاده دشمن آنجا سنگر داشتند. در چنین شرایطی، علی پشت فرمان وانت نیسان نشست. نیسان، لاستیک نداشت و با رینگ رانده می‌شد. چند دقیقه بعد، اثری از ماشین و تجلایی نبود. از بازگشتش ناامید بودیم که ماشین با سرعت زیاد، داخل خیابان پیچید. در نیسان باز شد و او با جسمی غرق به خون، بر زمین غلتید، در حالیکه با ماشین مهمات آمده بود. تجلایی در خانه‌های سازمانی، حدود 4 دقیقه به تنهایی، با نیروهای دشمن جنگیده و گلوله‌ای به پای او اصابت کرده بود. وی را به مسجد بردیم و گلوله را بیرون آوردیم. خونریزی قطع نمی‌شد، اما او همچنان با کمک بچه‌ها راه می‌رفت. با استواری جنگ را هدایت می‌کرد و می‌گفت: اگر در این لحظه، تیر حتی به جمجمه‌ام هم بخورد، ناراحت نمی‌شوم.

همسر شهید:
بنام الله
بنده انسیه عبدوالعلی زاده هستم. در یکی از دبیرستانها مربی پرورشی و دبیر بینش اسلامی و قر آن می باشم .
در زمان حیاط علی آقا،دوست داشتم در منزل باشم و در خدمت ایشان باشم ،بعد از علی آقا هم به دلایلی ادامه تحصیل دادم .
اوقات فراغت من خیلی کم است، چون هم کارهای پدری بچه ها را انجام می دهم و هم سعی می کنم وظیفه مادری را درست انجام دهم. از طرفی به عنوان یک معلم انجام امور مربوط به مدرسه و شاگردان را هم به عهده دارم .اما به هر حال، هر وقت فرصتی پیدا کنم به مطالعه مشغول می شوم که، هم برای خودم مفید است و هم برای دانش آموزان .ضمن اینکه گاهی برای سخنرانی دعوت می شوم و یا در مجالسی که برای خود و فرزندانم مناسب باشد شرکت می کنم. اوقات فراغتم معمولا با این کارها سپری می شود .روز چهادهم تیر ماه سال 1360 خطبه عقد ما را آیت الله شهید مدنی خواندند ،معمولا تازه عقد کرده ها از آینده زندگی شان و مسائل دنیایی صحبت می کنند. ولی خدا شاهد است که در مورد ما وضع فرق می کرد و تمام حرفهایش در رابطه با شهادت و آن دنیا بود و این برای ما خیلی شیرین بود. شاید الان بعضی ها فکر کنند افراط بوده ،اما نه اصلا افراط نبوده بلکه برای ما بسیار لذت بخش بود . ایشان پیش از جاری کردن عقد گفت: شنیده ام عروس در مجلس عقد هر دعایی بکند اجابت می شود. اگر تو هم به من علاقه داری و خوشبختی مرا می خواهی ،دعا کن که شهید شوم !قبل از ازدواج به خاطر یک سری مشکلاتی که سر راهم بود . نمی خواستم ازدواج کنم و از طرفی پدرم مانع می شدند که ایشان ممکن است شهید شود و من طاقت دوری شان را نخواهم داشت. چندین بار که با خانواده شان برای خواستگاری آمده بودند. معمولا خانواده ام جواب رد می دادند که آخرین بار خود علی آقا می آیند و پدرم را راضی می کند و علت اینکه خودم راضی به ازدواج شدم این بود که در آن زمان روزنامه ای به نام پیام انقلاب چاپ می شد و قبل از اینکه علی آقا خودشان برای خواستگاری بیایند مصاحبه ای که با ایشان در جبهه کرده بودند در آن روزنامه دیدم که علی آقا در بین سخنانش فر موده بود ند :آیا حاضرید امشب بهشت را بخریم ؟
این جمله ایشان برایم خیلی مهم بود. من هم دنبال چنین فردی بودم که ارزش زندگی اش را با خدا معامله کند، تا در قیامت راه گشایی برای خانواده اش باشد و عرض کردم خدا شاهد است با این که می دانستم در آن وضعیت جنگ ایشان شهید ،جانباز یا اسیر خواهند شد، ولی می خواستم به او خدمت کنم و در آن سه و نیم سالی که با هم بودیم بنده خود را کنیز ایشان می دانستم، نه همسر ایشان و در طول این مدتی که ایشان نزد ما نیستند، هیچوقت شکست یا خدای ناکرده سستی احساس نکردم و خدا را شکر گزار بر این نعمت بوده ام .
خدای متعال شاهد است که شهدا چقدر به خانواده هایشان علاقمند بودند. ایشان هم خیلی به فکر ما بودند .یادم هست آن زمان سه هزارو صد و پنجاه تومان حقوق می گرفتند که، از این مقدار سه هزار تومان را برای ما می گذاشتند و فقط صد و پنجاه تومان برای خودشان بر می داشتند و می گفتند با اینکه که می دانم بعد از رفتن من به منطقه شما در منزل مادرتان هستید، ولی دلم می خواهد راحت زندگی کنید و هر وقت چیزی خواستید نگویید که نیست و کمبود مرا زیاد احساس نکنید. اگر خدای ناکرده بچه مریض شد یا خواستید جایی بروید چیزی کم و کسر نداشته باشید ،من خودم به این مقدار اکتفا می کنم .
شاید افرادی که علی را فقط در جبهه دیده بودند او را فردی خشن می پنداشتند. علت آن هم این بود که علی واقعا در آموزش سخت می گرفت و می گفت :هر چه در آموزش بیشتر سختی بکشیم، در شب عملیات در میدان جنگ راحت تریم .اما در منزل طور دیگری بودند و یادم هست روزی به من سفارش کردن که در نبود ایشان غیر از منزل خاله ام و عمی ایشان جایی نمانم .بدبختانه یک روز به منزل دوستم ( که آقای ایشان نیز در جبهه بودند ) رفتم از قضا آن روز علی آقا زنگ زده بودند و من خیلی شرمنده شدم .فردای آن روز دو بار زنگ زدند، من گفتم: علی آقا شر منده ام از اینکه بد قولی کرده و به منزل دوستم رفتم .اما ایشان گفتند هیچ عیبی ندارد ،حالا بگو ببینم خوش گذشت یا نه ؟یعنی، نه تنها از من ناراحت نشدند، بلکه فقط گفتند: خوش گذشت ؟
یک مورد دیگر هم بود که، شاید کمتر کسی باور کند .روزی در جاده قم حرکت می کردیم که وسط راه بحثی در باره آیت الله بهشتی پیش آمد در آن زمان در مورد آقای بهشتی خیلی حرفها می زدند. وسط حرف علی من گفتم: بله خیلی پشت سر آقای بهشتی حرف می زنند و به شوخی گفت: نکته شما هم جز آن روشنفکرانی هستید که پشت سر آقای بهشتی حر ف می زنند ؟
این حرف ایشان خیلی به من برخورد، به طوری که ناراحت شدم و تا قم هیچ حرفی نزدم .وقتی به قم رسیدیم به دعای کمیل رفتیم .بعد از اتمام دعا همدیگر را دیدیم، گریه کرده بودیم ولی گریه کردن او با من خیلی فرق داشت. هر کس ایشان را در آن لحظه می دید باور نمی کرد آن علی خشن توی جبهه ،این اشکها از چشم او جاری شده باشد. بالا خره وقتی می خواست بچه را به من بدهد،بی اختیار گریه کردم چون احساس می کردم حق با علی بود و از اینکه از حرف او ناراحت شدن بودم احساس شرمندگی می کردم .
در آن زمان خیلی از قشر های روشنفکر کار می کردند و به آقای بهشتی شک می کردند. البته این را هم عرض کنم که علی به راستی زودتر از زمانش به دنیا آمده بود چون خیلی از مسائل را قبل از وقوعش می دید و نمونه بارزش همین ماجرا در مورد آقای بهشتی بود که، خیلی ایشان را دوست داشت و از ایشان دفاع می کرد ،بعد از شهادت شهید مظلوم دکتر بهشتی ،هر وقت علی سر مزار ایشان می رفت خیلی گریه می کرد .
به هر حال، شب وقتی می خواست بچه را به من بدهد، بلا فاصله با هم گفتیم ،ببخشید. این واقعا برایمان جالب بود که هر دو در یک زمان کلمه را بر زبان آوردیم .علی گفت :بگذار اول من بگویم. ببخشید از این که لفظ روشنفکر را به شما اطلاق کردم و من جواب دادم: تو ببخش که من از حرف تو ناراحت شدم .و حرف نزدم با این که خدا شاهد است، او فقط شوخی کرده بود و حرفی که زده بود نه زشت بودو نه توهین ،اما با این حال او معذرت خواهی کرد. بعد گفت: حالا صبر کنیم، ببینیم حضرت معصومه، حاجت شما را خواهد داد یا حاجت مرا. من گفتم : چون آن حضرت خانم هست حاجت مرا بر آورده خواهد کرد .او شهادتش را خواسته بود در حا لی که می دانست من سلامتی اش را خواسته ام .گفت :پس هر چه زود تر مشرف می شویم مشهد. تا زمانی که ایشان در دافوس درس می خواندند ما ،در جایی زندگی می کردیم که واقعا شرایط مناسبی نداشت. از طرفی با وجود آن همه سر باز و با وجود یک دستشویی و حمام مشترک ،کار کردن برایم واقعا سخت بود و از طرف دیگر سردار صفوی به علی آقا گفته بود: باید سعی کنید بهترین نمره را بیاورید. علی آقا که می دیدند در چنین موقعیتی من خیلی سختی می کشم، بر نامه ریزی کرده بودند و می گفتند: من تا ساعت 9 از بچه ها مواظبت می کنم. شما به کارهایتان برسید و چون قول و عمل ایشان یکی بود دقیقا تا ساعت 9 بچه ها را بدون اعتراض نگه می داشتند و چون به نظم خیلی معتقد و مقید بودند، سر ساعت در آشپز خانه را می زدند و می گفتند: بیا بچه ها را تحویل بگیر. ایشان هم برای رفتن به مسجد آماده می شدند و در همان جا به کار ها و درس هایشان مشغول می شدند .
ایشان نمی گذاشتند بنده در زندگی روزمره یک ذره با مشکل مواجه شوم. خیلی فهیم بودند و خوب درک می کردند .
وقتی به منطقه می رفتند در اولین فرصتی که پیدا می کردند، تلفنی از حال ما با خبر می شدند. یک روز که ایشان تماس گرفته بودند من احساس کردم ایشان خیلی رسمی دارند با من صحبت می کنند، انگار با یک فرد نظامی یا یکی از مسئولین در حال صحبت کردن هستند. من گفتم: چرا امروز اینطوری صحبت می کنی ؟خیلی آرام گفت :الان اینجا همه به من نگاه می کنند و اگر ببینند با خانواده صحبت می کنم ممکن است حرفهایی بزنند و شوخی کنند. درست در همین موقع دخترم به من گفت :گوشی را بده ،من هم با بابا صحبت کنم در آن لحظه علی آقا دیگر همه چیز را فرا موش کرد و دوستانش او را سر کار گذاشتند و کلی با ایشان شوخی می کردند .یکبار هم با صبیه اش تلفنی صحبت می کرد. پرسید:دخترم چه می خواهی بابا برایت بخرد ؟بچه بر می گردد و می گوید: بابا یک توپ می خواهم. بعد از این گفتگو یک شب ،حدود ساعت دو و نیم شب بود که، در زدند. وقتی در را باز کردم،دیدم علی یک توپ در دست دارد. فورا پرسید :دخترم کجاست ؟من گفتم شما چه خوب یادتان مانده.
گفت وقتی می آمدم بین راه خریدم .در حقیقت این موضوع نهایت علاقه علی نسبت به خانواده اش را می رساند .ایشان همیشه به گفته هایش عمل می کردند ما خیلی راحت می توانستیم به حرف هایشان اطمینان کنیم .
یک روز که به مهمانی دعوت شده بودیم، من با ایشان نرفتم و علتش هم این بود که با دوتا بچه کوچک، خیلی اذیت می شدم، آن هم در مهمانی. بعد از اینکه علی آقا بر گشت بلا فاصله پرسیدم:
چی شد ؟آنها علت نرفتنم را فهمیدند؟ گفت نه به آنها گفتم مهمان خانه داشتید به همین خاطر نتوانستید بیایید .
اتفاقا بعد از رفتن علی درست همان لحظه مهمان خانه داشتم و لی دلیل نرفتنم آن نبود. باور بفرمایید در آن لحظه محبتم نسبت به ایشان هزار برابر شد، چرا که خواسته بود عزت و حرمت مرا حفظ کند که، آنها خدای نا کرده فکر نکنند، مسئله یا اختلافی بین ما وجود دارد وبعد از یک هفته که باز به مهمانی دعوت شدیم من باز هم گفتم نمی توانم بیایم چون با بچه ها واقعا اذیت می شوم. گفت: من قول می دهم حنانه را نگه دارم بعد که به مهمانی رفتیم بچه را گرفتم که پیش خانم ها ببرم علی پشت سر هم پیغام می داد که، حنانه را به من بدهید. اتفاقا حنانه ، آن روز، نه تنها اذیت نکرد بلکه راحت خوابید و من او را پیش خودم نگه داشتم و بعد از تمام شدن مهمانی وقتی به منزل بر می گشتیم در راه گفت: من به قدری ناراحت بودم که گویی در میان خارها نشسته بودم مدام در فکرتان بودم که حتما با بچه خیلی اذیت شدید من هم گفتم: نه حنانه خوابیده بود به خاطر این پیش شما نفرستادم .
حالا توجه داشته باشید که این مرد همان کسی است که در جبهه اورا خشن می پنداشتند و به او علی رگبار می گفتند. به همین جهت کسی که در محیط نظامی او را دیده بود اصلا باور نمی کرد که در منزل این قدر رئوف و مهربان است و تا این حد حقوق خانواده را رعایت می کرد .
آیت الله مشکینی حفظه الله تعا لی فرموده بودند: که با لباس سپاهی بعضی کارها را انجام ندهید. مثلا سیگار نکشید .ایشان هم آنقدر این لباس را مقدس می دانستند که سعی می کردند غیر از محیط کار از ان استفاده نکنند. چون می گفتند واقعا حیف است که این لباس لکه دار شود. اگر خدای ناکرده لکه دار شود بزرگترین ضربه به انقلاب است .هیچوقت یادم نمی رود یک روز ما از کرج به طرف تهران می رفتیم و باران شدیدی در حال باریدن بود در میانه راه زنی را دیدیم که از لحاظ حجاب اسلامی نبود و یک بچه هم در بغل داشت یک دفعه علی ماشین را نگه داشت چون علی آقا لباس نظامی به تن داشت آن خانم خیلی ترسید که، الان اینها مرا به خاطر وضعیتم می گیرند . در این هنگام علی آقا از پنجره ماشین به این خانم گفتند :مسیرتان کجاست تا شما را برسانم :بعد هم با اصرار سوارشان کردند و تا مقصدشان بردند. بعد از اینکه خانم پیاده شدند من از علی آقا پرسیدم چرا این کار را کردی ؟او که بد حجاب بود! علی بر گشت و گفت نیت من خیر بود چن آن خانم مرا یک فرد عادی تلقی نمی کرد بلکه مرا با لباس سپاهی و به عنوان یک پاسدار می دید من هم نخواستم که با خود بگوید در این باران شدید یک سپاهی با خانواده اش راحت می روند و مرا با این بچه کنار خیابان می گذارند .
ایشان حتی بارها به دوستانشان نیز می گفتند :ما باید نهایت سعی مان را بکنیم که، اگر بعضی ها به انقلاب و رهبر خوش بین نیستند لا اقل بد بین هم نباشند. نباید رفتاری از ما سر بزند که بگویند پاسدارها چنین ،روحانیون چنان و خانواده شهدا فلان !چون مردم این طو فکر می کنند که رهبر مال ماست !انقلاب مال ماست !پس خدای نا کرده چرا کاری کنیم که در دلشان کدورتی ایجاد شود ؟
رفتارشان الحق با مردم ،فامیل و با دیگران عالی بود .بنده در آن زمان با بعضی فامیلها یا دوستان به دلایلی رفت و آمد نداشتم، اما ایشان می فرمود: شما کار خیلی بدی می کنید .باید باآنها رفت و آمد داشته باشیم و با آنان صحبت کنیم تا، با عقاید و رفتار ما آشنا شوند ،و زیبا ترین نامه ای که بعد از شهادت این بزرگوار به دستم رسیده نامه زن دایی خودم بود که در نامه نوشته اند: شبی علی آقا به منزل ما آمد و با دایی تان یک سری مطالبی را مطرح کرد ،من پشت در بودم و حرفهای آن شهید را می شنیدم. آن شب چنان تحولی در من ایجاد کرد که با خود گفتم من هم می توانم مثل یک انسان واقعی باشم. در آن نامه نوشته بودند :خوشا به حال شما و خوشا به سعادتتان که با اینجور آقایی زندگی می کنید. من که از پشت در حرفهایش را می شنیدم اینقدر تحت تاثیر قرار گرفتم ومتحول شدم حال بماند کسی که با چنین انسانی زندگی می کند .این را هم عرض کنم در فامیل افرادی وجود داشتند که، شاید از عقاید علی خوششان نمی امد ولی از خودش هر گز .
بطوری که هنگام شهادت علی بیشتر از ما محزون و نا راحت بودند و اما رفتارش با من خاص بود و یک اعتقاد و ارادت خاص داشت. خو شبختانه این را خودم عرض نمی کنم بلکه بعد از شهادت ایشان از قرار گاه خاتم الانبیا ءدوستانش آمده بودند که، در شام غریبان آن شهید بزرگوار شرکت کنند. بعد از اتمام مراسم یکی از دوستانش که بعد ها وکیل اراک شدند به من گفتند :حاج خانم !مطلبی دارم که با گفتن آن شاید کمی از اندوه تان کاسته شود. گفتم :بفرمایید. گفتند :علی آقا آخرین روزی که می رفت به من گفت: مرتضی لطف کن این وصیتنامه و وسایلم را در صورت وقوع حادثه به خانواده ام برسان. گفتم :علی به خاطر خانواده ات رحم کن .به همسرت رحم کن. علی آقا گفت: آقای آستانه ای من مطمئنم که او صبر می کند .حاج خانم !علی آقا در مورد شما خیلی مطمئن و با ارادت خاصی صحبت می کردند و می گفتند او همیشه راضی شده به رضایتم. بالاخره در سه سال و نیمی که کنیزیش را داشتم مرا دست پرورده خود کرده بود. او بعد از پدر و مادرم بهترین معلم تمام عمرم بود .بارها این را عرض کرده ام و بدون تعارف می گویم: هر کس چنین معلمی داشت حتما به جایی می رسید او راضی نمی شد کوچکترین ناراحتی اش را به خانواده یا دیگران نشان دهد. با اینکه سنش کم بود ولی به اندازه مرد چهل ساله رفتار می کرد. مانند کسی که در زندگی تجربیات بسیاری کسب کرده و هر کدام در جای خود ش پیاده می کند .
علی به احادیث و رولایات اسلامی عمل می کردند. به خاطر همین ،امروز که نگاه می کنم، می بینم ایشان به هیچ وجه افراط و تفریط نداشتند چون واقعا می خواستند عینا به سنت و سیره ائمه اطهار عمل کنند .بنده شانزده سال است که دفتر خاطرات ایشان را مرورمی کنم می بینم از صبح تا شب یک لحظه هم وقت تلف شده نداشتند .بر نامه ریزی کرده و اکثر اوقاتشان پر بوده است.
آن زمان که در منزل بودند یک شب هم نماز شبشان ترک نمی شد. مشخصا در جبهه هم همین طور .در قسمتی از دفتر خاطراتشان نوشته اند یک یا دو ساعت قبل از نماز صبح بیدار می شوم. و این مطلب را ناقص گذاشته اند و مطلب دیگری نوشته اند یعنی حتی راضی نمی شدند نماز شبی را که خوانده اند روی کاغذ بیاورند و من الان می فهمم که اینها چقدر برای انقلاب و اسلام مفید بوده اند .حتی نماز های واجب را سه نوبت نمی خواندند .روزی بنده از ایشان سوال کردم چرا با این مشغله کاری سعی نمی کنی نماز را پنج نوبت بخوانی ؟
فرمودند :می خواهم خدای متعال را بیشتر یاد کنم !
به نهج البلاغه زیاد اهمیت می داد ،برای خواندن جزءهای قرآن بر نامه منظمی داشتند ،برای زیارت عاشورا اهمیت خاصی قائل بودند و علاقه خاصی هم به شهادت داشتند. اگر بیست جمله می نوشتند، چند جمله مر بوط به شهادت و حضرت امام حسین (ع) بود. همیشه به من توصیه می کردند که باید از آنها درس بگیریم .کاری نداشتند که در جامعه مردم به ایشان چه می گویند و یا در مورد کارها و نوع زندگی شان چه نظری دارند .می فر مودند ما همیشه به چیزهایی عمل خواهیم کرد که ائمه اطهار علیهم السلام فرموده اند. عشق و علاقه عجیبی هم به حضرت معصومه علیه السلام داشتند .
ایشان ساده زیستی را به صورت یک شعار مطرح نمی کردند که، مثلا بنشینند و بگویند من از یک نوع غذا می خورم تا دیگران بگویند علی آقا مرد با تقوایی هستند و...من خودم بارها دیده بودم که خودشان فقط از یک نوع غذا تناول می کردند. حتی اگر در مهمانی یا جایی سر سفره چند نوع غذا بود ،از یکی می خوردند و برای اینکه طرف مقابل ناراحت نشود می گفتند :ممنونم میل ندارم و آنرا هم که می خوردند خیلی شیرین تر می خوردند که، میزبان احساس کند غذای خیلی خوب و خوشمزه ای پخته. ولی عرض کردم در مورد مهمان وضع کاملا فرق می کرد. هر وقت مهمان داشتیم می فرمودند :مواظب باش !سعی کن با بهترین سفره و بهترین غذا که داریم به مهمان خدمت کنی .و این مطلب همیشه برای دوستانش جای سوال بود که علی آقا با اینکه فرد ساده زیستی است چطور با مهمان چنین رفتار می کند و علی آقا در پاسخ می فرمودند :قرار نیست که ما ساده زیستی مان را به دیگران تحمیل کنیم.
از احادیث و سخنان رهبر در آن زمان در باره تکریم مهمان جملاتی بیان می کردند که، مثلا رهبر اینطور به میهمانانش خدمت می کردند و... یا سخنان قرائتی ،را یاد آوری می کردند که قریب این مضمون بود :پنیر را برای خودت نگه دار ولی از مهمانی که از راه دور آمده به دقت پذیرایی کن .
زمانی که علی آقا معاون پادگان خاتم الانبیاءیعنی معاون آموزشی کل کشور بود. اخوی ما یکبار ایشان را در تهران دیده بوداز جمله وقتی اتاق علی آقا و وسایلش را آنطور دیده بود خیلی چیزها برایش سوال شده بود .مثلا دیده بود که یک پتو و یک علاءالدین کوچک دارد. سوال کرده بود شما که بخاری برقی دارید چرا از علاءالدین استفاده می کنید ؟و علی آقا جواب داده بود: با این پتو می خوابم و با آن پتو گرم می شوم و بعد ادامه داده بود چون آن بخاری برقی مال پادگان است انصاف نیست به خاطر من برق زیادی مصرف شود. بعد آشپز آنجا، برادرم را می بیند و می گوید من نمی دانم شما با ایشان چه نسبتی دارید ولی خواهش می کنم به ایشان بگویید بیش از این ما را اذیت نکنند !اخوی می پرسد چطور ؟آشپز می گوید ایشان هر شب که از باز دید، دیر بر می گردند و به ما هم اجازه نمی دهند برایشان غذا نگه داریم یا گرم کنیم و فقط به یک تکه پنیر یا سیب زمینی و این چیز ها اکتفا می کنند و من از این بابت خیلی اذیت می شدم. اخوی به علی آقا گفته بودند چرا این طوری می کنی ؟
و علی پاسخ داده بودند قرار نیست آشپز به خاطر من بیدار بماند و برایم غذا آماده کند من هم وظیفه خودم را انجام می دهم.
علی آقا وقتی به تبریز آمدند تا، دو ماه دندانهایشان نمی توانست نان بجود .چون در آنجا آنقدر بدون غذا ساخته بودند که اینطوری شده بود و این را هم به ما نمی گفتند .
یک روز که دیگر کلافه اش کرده بودیم خودشان گفتند: دندان هایم نمی توانند نان را بجوند !
پیرو واقعی امام بزرگوار بودند و سعی می کردند به تمام سخنرانی هایش گوش کنند و به آن عمل کنند و درآن زمان مطیع محض امام بودند. یادم هست رفته بودیم به ملاقات علی و خواستیم از بنی صدر حرف بزنیم فرمودند: ما فعلا حق نداریم چیزی بگوییم تا حضرت امام چیزی بگویند و ما باید گوش به فرمان امام عزیز باشیم و قرار نیست کسی فعلا نظری بدهد .
علی آقا فردی کاملا منظم و تمیز بودند .آنقدر تمیز و پاکیزه وسایلشان را به خانه می آوردند که، دیگر هیچ چیزی نبود که، من آنها را تمیز کنم .به واکس زدن خیلی اهمیت میدادند به طوری که یکی از دوستانش که بعد ها شهید شد به من گفته بود من مرتب بودن ،لباس پوشیدن و حتی واکس زدن را از علی آقا یاد گرفتم و در این مورد مدیون علی آقا هستم.
با این حال راضی نمی شدند حتی یک زره هم از حال و هوای جبهه دور شوند. به طوری که یک بار در دفتر خاطراتشان نوشته بودند: متاسفانه امروز مجبور شدم گرد و غبار پوتینهایم را پاک کنم. بسیار متواضع و دلسوز بودند. اسم بچه ها و من را پیش پدرم نمی آوردند و نمی گفتند: خانم من یا بچه من !حتی به ما گفته بودند در هیچ مسئله ای من ،من نخواهم کرد .
ارزش و مقامی که برای حضرت معصومه قائل بودند فوق العاده بود در زمان آقای بهشتی که اوج مظلومیت ایشان بود ،عشق و علاقه خاصی به این شهید بزرگوار داشتند .آن که زمان فعالیت انواع گروهکها و جنبشها و سازمانها بود واقعا انسان تعجب می کند که علی آقا چقدر درست فکر می کردند و چقدر عاشق رهبر بودند. همیشه آرزو داشتند که من این عشق و علاقه به رهبر را به بچه ها منتقل کنم. همین طور نفرت از دشمان را . به بیت المال خیلی ارزش قائل بودند و هنگامی که می رفتند، گفتند :اگر من نیامدم این آچار فرانسه را به سپاه بدهید .اگر ماشین سپاه خراب می شد یا بنزین تمام می کرد از خرج خودش می گذاشت وقتی هم علت را پرسیدم فرمود :بگذار ما به بیت المال بدهکار نباشیم ولی اگر بیت المال به ما بدهکار باشد مانعی ندارد .
درست است که الان جنگ نیست ولی یک سری مسائلی وجود دارد .تهاجم های دیگری داریم من فکر می کنم الان وظیفه ما از زمان جنگ خیلی سخت تر است چون تهاجم فرهنگی داریم و این خیلی خطر ناک تر از تهاجم نظامی است .
هر کسی به اندازه توان و تکلیف خودش از امر به معروف و نهی از منکر گرفته تا یک سری کارهای فرهنگی که نیازش بیشتر است ،می تواند با جامه پوشاندن به فرمایشات رهبر عزیزمان، قلب امام و شهدا را راضی کند.
تشویق ایشان هم بصورت زبانی و هم عملی بود و به نماز اول وقت ،دعا و خواندن قرآن تشویق می کردند و خودشان هم به قدری پایبند بودند که آدم نمی توانست از ایشان سبقت بگیرد .همیشه با وضو بودند و هر روز مسواک می زدند. یادم هست یک روز صبح ایشان جایی رفتند وقتی بر گشتند حوالی ظهر بود دیدم به چند جای خانه نگاه کردند و بعد شروع کردن به تشکر کردن که در فلان جا یک زره لکه بود آن را تمیز کرده ای ؟ فلان کار را انجام داده ای و... من پرسیدم شما از کجا می دانی که پنجره یا گوشه ای از دیوار تمیز نبوده؟ گفتند صبح که می رفتم متوجه شدم .باور بفرمایید این تشویق و تشکر کردن آنقدر در روحیه من اثر می گذاشت که باعث می شد همیشه با سلیقه و مرتب باشم .
روزی علی به پدرم زنگ زدند که، خیلی دلم شور می زند ،چه اتفاقی افتاده؟به قدری دلم شور می زند که می خواهم به زودی به تبریز بیایم. پدر من هم مانع نشدند. من به ایشان گفتم کاش می گفتید فعلا نیایند چون بچه مریض است. بعد علی آمده بود و دیده بودند که ما نیستیم. به منزل مادرم رفته و از ایشان سراغ ما را گرفته بودند ،مادرم گفته بود: علی بنشین شام بخور ،ایشان گفته بودند چه اتفاقی افتاده ؟اگر نگویید نمی خورم، خیلی نگرانم !بعد مادرم گفته بود که بچه تب کرده، برده اند بیمارستان. ایشان دیگر شام نمی خورند و یک راست می آیند بیمارستان. وقتی ایشان را در بیمارستان دیدم تعجب کردم گفتم خدایا چطوری فهمیده؟متاسفانه بد مو قعی هم رسیدند، یعنی زمانی که شدت تب بچه بالا بود علی آقا به قدری ناراحت و محزون شدند که از اتاق بیرون رفتند. بعدها که مادرم تعریف می کرد می گفت علی آقا از بیمارستان که برگشت نماز خواند و خیلی گریه کرد من به ایشان گفتم علی از شما بعید است شما که سخت ترین شرایط و بد ترین موقعیتها را دیده و می بینید و خیلی بدتر از اینها را تحمل می کنید بخاطر مریضی بچه این همه بی تابی می کنید ؟علی آقا پاسخ داد: حنانه بد وضعی داشت نتوانستم تحمل کنم بعد دو باره به بیمارستان آمدند با اینکه خیلی خسته به نظر می آمدند. گفتم: چی شد که به تبریزآمده اید ؟گفتند خواب دیدم بچه مریض شده بدون اینکه به بچه ها بگو یم یکراست به تبریز آمدم. هر چه اصرار کردم شما بر گردید خانه قبول نکردند و گفتند :من کنار تخت منتظر می شوم .شما استراحت کنید هر وقت سرم بچه تمام شد بیدارتان می کنم. حتی در دفتر خا طراتشان نیز به نگرانی خود نسبت به بنده اشاره کرده اند که آن شب خستگی از چشمان همسرم می بارید .
وقتی بچه را از بیمارستان به خانه آوردیم ایشان مرخصی گرفتند و درست به مدت یک هفته به نوبت بیدار می ماندیم و از بچه مراقبت می کردیم در آخر گفتند: بعضی جاها و موقعیتها لازم است که، من هم باشم در طول این سه سال ،شما بدون من سختی های زیادی کشیده اید من هم می خواهم حداقل در کنارتان باشم .
یک بار هم به قرار گاه خاتم الا نبیاءرفته و دیده بودند که، همه برادران به مرخصی رفته اند . سردار رحیم صفوی به ایشان می گویند :فعلا کاری نیست چهار روز دیگر عملیات است شما هم می توانید بر گردید چون ایشان سه ،چهار روز بود که رفته بودند. مااصلا انتظار آمدنش را نداشتیم .زنگ در به صدا در آمد .دختر بزرگم گفت: باباست !و زود به طرف در دوید .
برای اینکه ناراحت نشود گفتم: نه عزیزم !بابا نیست ایشان معمولا زودتر از چهل و پنج روز به مرخصی نمی آمدند در را که باز کرد ،دیدم بچه راست می گفت .خیلی تعجب کردم و با خوشحالی پرسیدم :چطور شد که زود بر گشتید ؟ماجرا را تعریف کردند و گفتند : می توانستم این چهار روز را هم بمانم ولی آنوقت چطور به شما ثابت می کردم که چقدر خانواده و بچه هایم را دوست دارم و دلم می خواهد در کنارشان باشم ؟اگر جنگ نباشد من در کنارتان خواهم ماند. اما تا آخر جنگ حتما حضور خواهم داشت و اگر جنگ ایران تمام شود حتی اگر یک مستضعف در جهان باشد من به دفاع از او بر خواهم خواست. زندگی من چنین شرایطی دارد و گرنه من دوست دارم در کنار شما باشم .
به خصوص می خواهم روی این مسئله تاکید کنم که خیلی به ماعلاقه داشتند زیرا، در آن زمان خیلی ها می گفتند که رزمندگان از خانواده بیزارند و..
ایشان خودشان قبل از شهادت به من یاد می دادند که چگونه باید بعد از شهادت ایشان زندگی کنم .در مورد مشکلاتی که پیش خواهد آمد ،غم و غصه ام ،نحوه بر خوردم با مردم ،چگونگی کنارآمدنم با مشکلات جامعه و خیلی مسائلی دیگر برایم صحبت می کردند .من نمی گویم که تا به حال اشتباه نکرده ام شاید در طول این شانزده سال اشتباهات زیادی را هم مرتکب شده ام. شاید در ابتدای امر مشخص نمی شد ولی در دراز مدت مشاهده می کردم که درست تصمیم گرفته ام و کار صحیح بوده است چون انجام آن کار خواسته علی بود .
من بارها این مطلب را گفته ام و باز می گویم که علی باعث می شد من در تصمیم گیری هایم اشتباه نکنم و با شهادت ایشان مهمترین چیزی که من از دست داده ام راهنمایی های درست ایشان است .


برگرفته از خاطرات همرزمان شهید:
می گفتند : در پادگانی ، مربی تخریب ، مشغول آموزش پرتاب نارنجک بوده است . او بعد از ارائه توضیحات کافی درباره عمل و مسلح کردن و پرتاب نارنجک ، آن را به یکی از نیروهای آموزشی می دهد ، تا آموخته هایش را دوباره توضیح دهد . نیروی آموزشی ، نارنجک را در دست می گیرد و ناگهان ضامن آن را می کشد و در حالتی از اضطراب و وحشت ، نارنجک جنگی از دستش رها می شود و در حلقه نیروهای حاضر بر زمین می افتد و در پیش چشمان حیرت زده مربی و نیروهای آموزشی ، لحظه های فرصت انفجار به سرعت طی می شود، یک ثانیه ، دو ثانیه ، چهار ثانیه و ...
انفجار حتمی است و انتشار مرگ و زخم با ترکشهای سوزان نارنجک حتمی تر . تا چند لحظه دیگر بوی خون فضا را پر خواهد کرد . مگر اینکه معجزه ای رخ دهد و نارنجک عمل نکند .
پنج ثانیه ...
ناگهان مربی فداکار ، بی تامل و چالاک به طرف نارنجک خیز بر می دارد و محکم بر روی نارنجک می خوابد . یا حسین . صدا در فضا می پیچد و با غرش انفجار در می آمیزد . تمام ترکشهای نارنجک ، با سینه پاره پاره مربی گره می خورد و تنها اوست که شهید می شود .
شاید من هم می توانستم این کار را انجام دهم . اما دیگر فرصتی نمانده است و شاید ، تا بخواهم سرم را بلند کنم ، نارنجک منفجر خواهد شد وآن وقت ، نه تنها کاری انجام نخواهم داد ، بلکه کشته شدنم نیز حتمی خواهد بود . پس با تمام قدرت سر و بدنم را به خاک فشار می دهم، تا بلکه زیر زاویه عبور ترکشها قرار گیرم .
اشهد ان لا اله الا ال...
نه ... انفجاری در کار نیست . ثانیه های فرصت ، باید گذشته باشد . چنین می پندارم ، اما سرم را بلند نمی کنم .
برخیزید .
همه بر می خیزیم . نارنجک همچنان بر زمین افتاده است . علی رگبار، بالای سرمان ایستاده است همراه با مصطفی مولوی و سفید گری. علی می گوید : چاشنی این نارنجک برداشته شده بود و می خواستیم عکس العمل شما را ببینیم . به طرف نارنجک نخوابید و سعی کنید در فرصت باقی مانده تا انفجار ، نارنجک را برداشته و به طرفی پرتاب کنید .
بعد از دقایقی ، نارنجکی دیگر در میان ما فرود آمد . اما دیگر دلهره و اضطرابی در کار نبود و یکی از برادران با سرعت تمام ، نارنجک را برداشت و به طرفی دیگر پرتاب کرد . صدای مهیب نارنجک در فضای «خاصبان» پیچید و با همان انفجار و ریزش ترکشها ، ترس و دلهره من و همه نیروهای آموزشی ، از انفجار و ترکش و خطر فرو ریخت . دیگر نارنجک برایم چیزی ترس آور و خطر ناک نبود و حتی احساس می کردم ، نارنجک چیزی دوست داشتنی است .
روزی از روزهای بهمن 1358 بود . سراسر دشت را برف پوشانده بود و سوز سرمای زمستانی تا استخوان نفوذ می کرد . صفیر گلوله و صدای تجلایی، سکوت را شکست :
غلت بزنید .
دشت به صورت پله ای بود و غلت زدن در آن کاری به غایت مشکل . اما همه با صدای قاطع مربی بر زمین افتادیم . آنقدر غلت زدیم که دیگر از نفس افتادیم . غلت و سر گیجه و تهوع . اما اگر کسی می ایستاد و یا می خواست بلند شود ، رگبار گلوله زیر پایش را می شکافت و ناچار همچنان غلت می زد ، در این حین یکی از برادران در حالی که خیس عرق بود ، از راه رسید ، تجلایی پرسید :
کجا بودی ؟
رفته بودم حمام .
از کی اجازه گرفته ای ؟
از فرماندهی .
مگر کلاس نداشتی ؟ باید از من اجازه می گرفتی ، حالا دراز بکش غلت بزن .
بعد به ما گفت : سریع بدوید . دویدیم و گودالی را که حدود 3 متر طول آن بود ، نشانمان داد ، ابتدا رگباری زد و گفت : بپرید ! پریدیم و بعضی از برادران افتادند و دست و پایشان خراش برداشت . در این حین فردی که از حمام آمده بود و غلت می زد ، از هوش رفت .
آن روز ، روز هشتم آموزش ما بود . اما آموزش ما چندان تفاوتی با میدان جنگ نداشت ، من بیشتر از آن در ارتش با تکاوران دریایی آموزش دیده بودم . اما آموزشی که زیر نظر تجلایی طی می شد . به راستی طاقت سوز و سنگین بود . لذا وقتی آن برادر در اثر غلت زدن از هوش رفت ، تعدادی از برادران به شیوه آموزشی او اعتراض کردند و حتی بعضی ها با استدلال به آیات و احادیث سعی می کردند، شیوه آموزشی او را زیر سوال ببرند و نتیجه می گرفتند که این نحوه آموزش درست نیست . در این مورد ما با برادری که آموزش عقیدتی می داد ، صحبت کردیم و ایشان با استناد به احادیث و اینکه مومن باید خود را برای جنگ و جهاد آماده کند ، قضیه را توجیه کرد . نکته جالب این که، تجلایی هرگز به واسطه اعتراض ها ، شیوه آموزشی خود را تردید نکرد . در حالی که مثلا، اگر تعدادی دانشجو ، در موردی به استاد خود اعتراض کنند ، اغلب استاد سعی می کند تا در آن مورد تجدید نظر کند . اما تجلایی به شیوه آموزشی خود اعتماد و اطمینان داشت و می گفت : من در عمر خود ، پانزده روز آموزش دیده ام . فردی به نام «محسن چریک» به من آموزش داده و گام از گام که برداشته ام ، تیری زیر پایم کاشته است . اکنون من می خواهم با پانزده روز آموزش ، شما را با جنگ ضد انقلاب در کردستان ، پاوه و گنبد آماده کنم و اگر در اثر ضعف آموزشی یک قطره از خون شما بریزد، من مسئولم و فردای قیامت باید جوابگو باشم .
استاد آموزشی تجلایی ، محسن چریک بود و تجلایی با آموزشهای او ، به یک مربی آبدیده و کارا مبدل شده بود . «محسن چریک» در آن زمان ، در تبریز شهرت و آوازه یافته بود . وی از کسانی بود ، که در جنوب لبنان علیه اسرائیلی ها جنگیده بود و یک چریک کار کشته بود . وی با بازگشت امام به وطن ، همراه با هواپیمای دومی که داماد و افراد خانواده امام را با خود داشت ، وارد کشور شد و از بدو ورود ، در سپاه پاسداران ، مشغول آموزش عملیات چریکی شد و با استفاده از تجربیاتی که کسب کرده بود ، به تعلیم برادران سپاهی همت گماشت و از ویژه گی های او اینکه در کارش به شدت سختگیر بود و تجلایی به دقت ، سبک آموزشی او را پیاده می کرد و آموزشهای شش ماهه و نه ماهه را طی پانزده روز، به نیروهایش تعلیم می داد .
شیوه آموزشی تجلایی چنین بود ، او می خواست نیروهایش با تمام وجود خطر را لمس کنند و در مواجهه با آن ، گستاخ و دلیر باشند ، نه گریزان و زمینگیر .
نیروها زمینگیر شده بودند ، کانالی که باید از آن عبور می کردیم ، پر بود از خار بن های درشت . می بایست نیروها به صورت خزیده و سینه خیز از کانال رد شوند و در این حال ، خارهای تیز و درشت جای جای بدن را می شکافت و هر کس که از آن کانال عبور می کرد ، علاوه بر تحمل درد و زجر فراوان ، بایستی سه چهار ساعت را صرف درآوردن خارهای تیز از بدنش می کرد .
نیروها به سختی و کندی خود را به جلو می کشیدند و هر کس که درنگ می کرد ، رگبار گلوله های علی ، در کنار سر و صورتش به زمین می نشست . در این حال علی پیوسته رگبار می زد . این رگبارها در نیروی آموزشی یک حالت حاص روانی ایجاد می کند ، که احساس می کند ، واقعا در متن میدان جنگ قرار دارد و در این حال ، نه تنها خارهای درشت و تیز را احساس نمی کند ، بلکه به سرعت عمل خود می افزاید . در همان حال که نیروها در زیر رگبار گلوله خود را جلو می کشند ، ناگهان دیدم حال علی متغیر شده است ، انگار دستهایش سست شده بود و توان بالا آمدن نداشت و چشمانش را به زمین دوخته بود .
اولین بار بود که مربی پر شور و سختگیر را در چنین حالی مشاهده می کردم .
با تعجب پرسیدم : علی ، چه خبر ؟
گفت : پدر من اینجا و در میان نیروهاست و من وقتی او را اینگونه سینه خیز بر روی خاک و خار می بینم ، ناراحت می شوم و هر گاه سرش را بلند می کند و چشمم به چشمش می افتد ، عاطفه فرزندی و پدری ، دست و پایم را سست می کند .
بعد در حالی که بغض گلویش را گرفته بود ، گفت : من به پادگان می روم، تو مشغول کار خود باش و نیروها را سینه خیز تا کنار جاده بیاور ...
علی آهسته به سمت پادگان سرازیر شد و وقتی سر برگرداندم ، در میان نیروهای جوان ، مرد میانسالی را دیدم که از میان انبوه خارها سینه خیز می شد . او حاج مقصود تجلایی ، پدر علی بود که بعد ها به چریک پیر معروف شد .
مسابقه کشتی در پادگان برگزار شد و اکنون نوبت جاج مقصود بود که به میدان بیاید . حریف او ، جوانی بود رشید و ورزیده، که گویی چندان علاقه ای به کشتی گرفتن با پدرش نداشت ، اما چریک پیر با چهره ای گشاده ولی متبسم، آماده کشتی بود .
بچه ها چریک پیر را با صدا و صلوات تشویق می کردند . حریف جوان می خواست کشتی را واگذار کند . اما پدر حاضر نبود بدون کشتی از تشک خارج شود و بالاخره پیر و جوان در هم آمیختند و کشتی آغاز شد و دقایقی در میان هلهله و هیجان ادامه یافت . همه منتظر بودند که چریک پیر کشتی را به حریف جوان وانهد ، اما ناگهان پیش چشمان حیرت زده تماشاگران ، چریک پیر ، پای حریف جوان را پیچید و پشتش را به خاک مالید . الهم صل علی محمد و ...
صدای صلوات بچه ها در فضای پادگان پیچید و جوان با وقار و متانت ، و چریک پیر ، همچنان با چهره تای متبسم از تشک خارج شد .
حاج مقصود بعد ها نقل می کرد : دوستان علی از عمد ، برنامه مسابقه کشتی را طوری تنظیم کرده بودند ، که من با پسرم علی کشتی بگیرم. وقتی با او کشتی گرفتم ، چندین بار گفت: بابا ، من خجالت می کشم ، پای مرا بگیر . عاقبت من هم به حرف او گوش دادم و پایش را گرفتم و او خود را به زمین زد . به این ترتیب کشتی را بردم !


1389/6/19
X