همسرشهید:
در فعالیت های مذهبی بسیار کوشا بود . نماز اول وقت و دعاهای مربوط به آن و خواندن قرآن را هیچ وقت ترک نکرد . در مسجد روستا ، هسته مقاومت تشکیل داد و درباره مسائل مهم ، تصمیم گیری می کرد . رحمت الله به صلة رحم بسیار اهمیت می داد و اعتقاد داشت که : « اگر دیگران به تو بدی کردند ، شما در برابر آن خوبی کنید .
پدرشهید :
از ابتدا به تحصیل علاقه داشت و تکالیفش را با علاقه انجام می داد . اوقات فراغتش را با کتابهایش می گذراند و یا به کمک من می آمد .
برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان شهید
بعد از عملیات بدر، دوستان صمیمىات مىدانستند که رحمتاللَّه ماندنى نیست... ساعت نه و نیم صبح بود که با موتور از پُل نفررو گذشتى، تو بودى و برادر غفار رستمى. آقا مهدى در نزدیکى اتوبان (بصره – العماره) داخل گودالى نشسته بود. به آقا مهدى نزدیک شدى و سلام کردى. عراق پاتک زده بود و غرب دجله در میان آتش و خون مىسوخت. بمباران بىامان هواپیماها، آتش هلىکوپترها و توپخانه و تیرهاى مستقیم منطقه را به جهنمى از آتش تبدیل کرده بود.
آقا مهدى در کنار گودال، آتشبار خمپارهاى بر پا کرده بود و با کمک یک بسیجى دیگر، چوب لاى چرخ تیپهاى زرهى دشمن مىگذاشت. خودش دیدهبانى مىکرد و بسیجى با یک تکبیر، گلوله را به گلوى خمپاره شصت مىانداخت... آقا مهدى کمى که فارغ شد به کنار بىسیم آمد و در حالى که با واحدهاى مختلف تماس مىگرفت، شما را به مأموریت خودتان توجیه مىکرد.
برگردید عقب و نیروها را به این طرف دجله بیاورید.
این را آقا مهدى گفت. و تو در اندیشه آن بودى که آقا مهدى را کمى عقبتر بیاورى. خدا نکرده اگر بلایى سرِ آقا مهدى بیاید، لشکر یتیم مىشود.
آقا مهدى! حالا که ما مىرویم، شما هم همراه ما بیایید، هم آنجا استراحت مىکنید و هم اینکه خودتان باشید، کار انتقال نیرو زودتر انجام مىشود، بعد با هم برمىگردیم.
این را تو گفتى و متعاقب آن آقا مهدى از جا برخاست. تیرت به هدف خورده بود. اگر مىتوانستى آقا مهدى را از معرکه نبرد دور نگه دارى، کار بزرگى انجام داده بودى. آقا مهدى موتور را روشن کرد. دیگر کار تمام بود. آقا مهدى داشت برمىگشت و تو از خوشحالى مىخواستى بال در بیاورى... اما ناگهان آقا مهدى موتور را خاموش کرد و پیاده شد.
دارید سرم کلاه مىگذارید؟ من فردا به على تجلایى و اصغر قصاب و حمید چه جواب بدهم؟..
هر چه اصرار کردید و سوگند خوردید، کارگر نشد.
آقا مهدى! تو را به امام حسین، به شهدا، به جان امام بیا برو عقب.
و آقا مهدى دو سه قدم به عقب مىرفت و دوباره برمىگشت داخل گودال.
آقا مهدى ماند و روزها و لحظههاى عملیات سپرى شد... وقتى رسید که آقا مهدى در آن سوى دجله آخرین دقایق خود را مىجنگد. همه و همه شهید شدهاند. باز تو مىخواهى آقا مهدى به عقب برگردد. نه تنها تو، که همه فرماندهان و قرارگاه هم مىخواهد آقا مهدى برگردد.
-بیا آرپىجى را بگیر، برویم دشمن را نابود کنیم!
صداى محکم و عارفانه آقا مهدى از عزم راسخش براى ماندن خبر مىدهد. اما تو آرپىجى را از دستش مىگیرى و التماس مىکنى که: تو را به جان امام، شما به عقب برگردید. مىگوید: اگر (حال) دارى، بیا با دشمنان اسلام بجنگیم.
آقا مهدى دوربین را به دستت مىدهد و اشاره مىکند که نگاه کن. نگاه مىکنى، همه جا پر از دشمن است. براى 20 نفر بیش از سه چهار گردان در آن اطراف آرایش گرفتهاند و پیش مىآیند. برمىگردى تا دوربین را به آقا مهدى بسپارى. لحظههاى شگفتى است. آقا مهدى مدهوش افتاده است و زیر لب زمزمه مىکند، به آقا مهدى نزدیکتر مىشوى: دارد با (مولاى) خود صحبت مىکند. علىاکبر کاملى را صدا مىکنى و هر دو زمزمههاى عارفانه آقا مهدى را مىشنوید و همصداى هم گریه مىکنید...
آقا مهدى برمىخیزد و تو دیگر یقین دارى که آقا مهدى لحظههاى شهادت را سپرى مىکند. مىدانى که آقا مهدى از این معرکه برنخواهد گشت.
- آقا مهدى! تو را به جان شهدا، اگر شهید شدى دست ما را هم بگیر. حلالمان کن، شفاعت کن ما را آقا مهدى!
وآقا مهدى سرمستانه پاسخ مىدهد: برادر اوهانى! شما تو سیاست دخالت نکنید. شهید شدن و شهید نشدن هر دو دستِ خداست.
بعد از آقا مهدى تو مانده بودى و آن سخن آخر که با تو گفت: شهید شدن و شهید نشدن هر دو دست خداست و نیک مىدانستى که آقا مهدى هرگز از معرکه برنگشت تا...
و تو خود پیوسته به سوى معرکهها روانه بودى. از همان روزهاى نخستین سال 60 که فرزند و عیال و خانمان را رها کردى، از معرکهها گذشته بودى... از همان سالها که عنفوان شبابت بود، اشتیاق جهاد در سینهات زبانه مىکشید. بدینسان بود که در هیجده سالگى کسوت رزم پوشیدى و به (نیروى هوایى) پیوستى. اما در آن روزگار، ارتش، ارتشِ دیگرى بود. دریافتى که نمىتوان در زیر فرمان طاغوتیان براى اسلام مبارزه کرد. بدینجهت به زادگاه خود ( زنوز) بازگشتى و این بازگشت، بازگشت به خویشتن بود و آغاز سفرى دیگر. به خدمت سربازى اعزامت کردند و تو فنون را آموختى و آنگاه که امام ندا در داد، لبیکش گفتى، به موج خروشان مردم پیوستى... و درخشانترین فصل زندگى تو، با جنگ آغاز شد، آنگاه که در نخستین روزهاى سال 60 ( پس از دو سه سال تلاش بىامان در سنگر مسجد ) فرزند و عیال و خانمان را رها کردى...
اى بزرگوار! تنها نه تو که همه شهیدان ما طریق شهادت را از مسجد آغاز کردند، از مسجد به میدان رسیدند، و این همان عرفان سرخى است که امام (ره) علم آن را بر دوش مىکشید.
شور دیگرى داشتى که مسؤولیت هلال احمر زنوز، مسؤولیت خانواده و مسؤولیتها و تعلقات را از دوش افکندى و از آذربایجان تا آبادان سفر گزیدى و در عملیات شکست حصر آبادان، در فرماندهى گروهانى، سنگر به سنگر دشمن را عقب راندى. زیرا امام فرموده بود: (حصر آبادان باید شکسته شود.) از آن پس، دیگر به شهر خود باز نگشتى. عملیات شکوهمند (فتحالمبین) را از سر گذراندى و در عملیات (بیتالمقدس) با عنوان (مسؤول خط) دفترى از حماسه و ایثار رقم زدى. در (مسلم بن عقیل) بر شانه کوههاى سر به آسمان کشیده سومار علم فتح را به اهتزاز درآوردى... کوه به آسمان نزدیکتر است و شاید براى دلدادگان ملکوت، از کوهها به آسمان پیوستن آسانتر است. (نعمتاللَّه) در کوههاى سومار آسمانى شد و رفتن او براى تو حسرتى عظیم در پى داشت، حسرتى که هر دم بر آتش اشتیاقت دامن مىزد...
دیگر همه مىدانستند که رحمتاللَّه در هواى پیوستن به کاروان لالههاست: اى شهیدانِ خدایى! اکنون که به پیشگاه حضرت دوست راه یافتهاید، براى ما نیز آرزوى شهادت نمایید تا شاید ما نیز به کاروان شما بپیوندیم.
در هواى پیوستن به کاروان شهیدان بود که در (والفجر مقدماتى) در واحد طرح و عملیات لشکر رشادتها به خرج دادى و بعدها در مسؤولیت فرماندهى این واحد تلاشها کردى. در »والفجر چهار« فرماندهى محورى را بر عهده گرفتى و در (خیبر)، بعد از آن همه آشوب و طوفان حسرت نصیب ماندى؛ حمیدو مرتضى رفتند...
حمید آنقدر در نزد خدا عزیز بود که حتى جنازهاش نیز پیدا نشد.
این چنین گفتى. زیرا عاشقان پیوسته نام در گمنامى مىجویند و اما (بدر) کربلاى لشکر عاشورا بود... در آن سوى دجله آقا مهدى آخرین دقایق خود را مىجنگد، آقا مهدى و جمعى اندک از یارانش. التماس مىکنى که آقا مهدى را به عقب برگردانى. اما آقا مهدى برنمىگردد. آقا مهدى در حال (رسیدن) است... دوربین را به دستت مىدهد تا نگاه کنى و تو مىبینى که براى 20 نفر، سه چهار گردان دشمن پیش مىآیند. حال شگفتى دارد آقا مهدى. یقین مىکنى که آقا مهدى با شهادت دست در آغوش مىکند.
-آقا مهدى! تو را به جان شهدا... اگر شهید شدى دست ما را هم بگیر!
و آقا مهدى سرمستانه پاسخ مىدهد: (برادر اوهانى! شما تو سیاست دخالت نکنید، شهید شدن و شهید نشدن هر دو دستِ خداست).
آقا مهدى به دجله مىپیوندد، به دریا. و تو همچنان در عطش مىسوزى و با پیکرى زخمدار در میدانهاى (فجر هشتم) ستیز را پى مىگیرى.
به مرخصى رفتى و سه روز بعد برگشتى. این آخرین دیدار تو با خانوادهات بود.
خانوادهات اصرار کرده بود که مدتى در پیش آنها بمانى. و تو گفته بودى: براى من، ماندن در شهر خیلى دردناک است. از اول جنگ با خدا پیمان بستهام که به خاطر رضاى او ادامه دهنده راه شهیدان باشم. اگر غفلت کنم، فردا نمىتوانم جواب شهیدان را بدهم.
آقا مهدى گفت: برگردید عقب و نیروها را به این طرف دجله بیاورید. و تو که در اندیشه باز گرداندن آقا مهدى از خط بودى، گفتى: »آقا مهدى! حالا که ما مىرویم، شما هم همراه ما بیایید، هم آنجا استراحتى مىکنید و هم اینکه خودتان باشید، کار انتقال نیرو زودتر انجام مىشود.« آقا مهدى از جا برخاست و موتور را روشن کرد. تیرت به هدف خورده بود. اگر آقا مهدى به عقب مىآمد، کار خودت را کرده بودى. اما ناگهان آقا مهدى موتور را خاموش کرد و پیاده شد.
- دارید سرم کلاه مىگذارید؟ من فردا به على تجلایى و اصغر قصاب و حمید چه جواب خواهم داد؟..
این را آقا مهدى گفت و تو پیش از (کربلاى چهار) به خانوادهات که با اصرار مىخواستند مدتى پیش آنها بمانى، اینچنین گفتى: (اگر غفلت کنم، فردا نمىتوانم جواب شهیدان را بدهم.)
قرار بود دو گردانِ لشکر را به (موقعیت شهید اجاقلو) در اهواز منتقل کنیم تا از آنجا راهى خط شوند. مشغول آماده سازى گردانها بودم که آمدى پیش من.
باید برویم اهواز، فرمانده لشکر شما را مىخواهد.
با هم به اهواز رفتیم و آخرین هماهنگىها با حضور فرماندهان گردانها جهت انتقال نیروها و توجیه منطقه عملیاتى صورت گرفت. مىخواستیم پیش نیروها برگردیم که صدایت را شنیدم.
- آقا! من چشم انتظار دارم!.. صبر کن از مخابرات با منزل تماس بگیرم.
و با تبسّم همیشگى گفتى: (بیا...) و من هم مکالمه تو با خانوادهات را شنیدم. با همسرت صحبت کردى و با یکى از بچههایت. چگونه صحبت مىکردى؟ واژه واژه سخنانت لبریز از مهربانى بود و من از بیان آن لحظههاى سرشار از عاطفه ناتوانم.
من از پیش شما مىروم، تربیت بچهها را به تو مىسپارم. مرا حلال کنید...
اینها را تو گفتى. حلیت خواستى و از صمیم دل گریستى.
چه شد که گریه کردى؟
این سؤال را من پرسیدم و گفتى: وقتى با فرزند کوچکم صحبت کردم، از ذهنم خطور کرد که این آخرین صحبت من با اوست و دیگر او را نخواهم دید.
مىدانستم که قلب بزرگ تو سرشار از مهربانى است و این گریه، سرشک عاطفه است. و دانستم که تو نیز خود را در (مرزِ رسیدن) مىبینى. آه! چرا از تو حلالیت نطلبیدم.
آه! که از تو نخواستم دست مرا هم بگیرى. آه که قول شفاعت نگرفتم. شاید هم اگر قول شفاعت مىخواستم، همان را مىگفتى که آقا مهدى برایت گفته بود: برادر! شما تو سیاست دخالت نکنید. شهید شدن و شهید نشدن هر دو دستِ خداست.
براى انجام مأموریتهاى خود به منطقه برگشتیم و من به دنبال کارهاى خود رفتم. باید پیش از عملیات گردانها رو به راهتر مىشدند... گُردانها به خط مقدم گُسیل شدند بعد از مدتى از طریق بىسیم فرماندهان گردانها را به قرارگاه خواستند. گویى دشمن بو برده بود که عملیاتى انجام مىشود و با توپ و خمپاره منطقه را به شدت زیر آتش گرفته بود. قدم به قدم گلولههاى توپ و خمپاره منفجر مىشد... به قرارگاه که رسیدم، برادران حال غریبى داشتند، اندوهى معطر در فضا موج مىزد. نفس که مىکشیدى عطر دلانگیز شهادت روحت را تازه مىکرد. از یکى از برادران پرسیدم: (چه شده است؟) و او در حالى اشک از دیدگانش مىجوشید، جواب داد: (برادر اوهانى به لقاءاللَّه پیوست).
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
نگران آنان نباشید و امکان هم دارد عملیاتی به نام عملیات پاکسازی در آن منطقه شروع شود که درآن موقع ایشان را آزاد خواهند نمود .
بعد از آن دوباره به جبهه رفت. این بار عملیات بیت المقدس نزدیکتر می شد و رحمت ا... اوهانی با مسئولیت سنگینی وارد عملیات می شد .با آغاز عملیات ظفرمند بیت المقدس ,او با سمت فرمانده محور بر دشمن زبون می تازد .
در این عملیات که باعث آزاد سازی خرمشهر گردید, شرکت فعالانه داشت .دراین عملیات شهید از پای چپ ترکش می خورد و بعد از اتمام عملیات برای مرخصی آمدند . برادر ش نعمت ا... اوهانی از اسارت حزب منحله دموکرات آزاد شده بود.
چندین ماه بود که برادرم نعمت ا... در اسارت بودند و برادر بزرگم رحمت ا... در جنگ با دشمن,اودوباره به جبهه اهواز بازمیگردد و درعملیات رمضان با مسئولیت دیگری شرکت می نمایند. این بار فرماندهی گردان رابه عهده می گیرد و به جنگ با متجاوزان برمی خیزد . بعد از پایان همین عملیات کم کم عملیات مسلم بن عقیل نزدیک می شود .
دراین موقع بود که آذربایجانی ها تیپ عاشورا را تشکیل دادند.
شهید نعمت ا... اوهانی از خدمت مقدس سربازی مرخص شده بود . از برادرش پیروی می کند و وارد سپاه می شود وبعد از مدتی فعالیت عضو رسمی سپاه پاسداران می شود . نعمت دوباره بعد از اسارت در کردستان این بار نیز از طریق سپاه عازم کردستان می شود تا اینکه افراد مشکوک را شناسائی و به سزای اعمالشان برساند.
او درآنجا مسئول پایگاه بسیج آن منطقه می شود و عملیات پاکسازی آغاز می شودکه با موفقیت کامل دراین عملیات و با مسئولیت فرمانده گروهان شرکت می نماید .
بعد از مرخصی کوتاه مدت , نعمت ا... با در نظر گرفتن وضع جنگ دوباره به جبهه می رود. این بار شمال غرب ,جبهه سومار را انتخاب می کند. دراین جبهه دو شهید همدیگر را پیدا می کنند و باهم درد دل می کنند .
برای عملیات مسلم بن عقیل آماده می شوند , پس از سازماندهی هر دو برادر,شهیدان رحمت ا... و نعمت ا... با گرفتن مسئولیت فرماندهی گردان و مسئول محور وارد عملیات می شوند.
نعمت ا... در زمان اسارت خواب می بیند ,برای آزادی اش سیدی نورانی زحمت می کشد .به برادرش می گوید:او امشب هم به خوابم آمد و مرا به سوی خویش خواند و به من گفت: فردا شب تورا به خدا نزدیک خواهم نمود . دو برادر یکدیگر را در آغوش می گیرند وبا هم خداحافظی می کنند .مدتی بعد از شروع عملیات ظفرمند مسلم بن عقیل خبر شهادت نعمت ا... را به برادر بزرگ می رسانند که او می گوید: الحمدا... نعمت به آرزوی دیرینه اش که همانا شهادت درراه خدا بود, رسید. چون خودش گفته بود من نباید در دست اشرار حزب کثیف دموکرات بمیرم .
بعد از شهادت نعمت ا... برادر شهید رحمت ا... هیچ و قت آرام نمی گرفت می گفت وای برمن که اینها فوج فوج به فیض شهادت می رسند ولی من ناتوانم.
این دفعه که به مرخصی آمد عجیب حال و هوایی پیدا کرده بود. در چهلم نعمت برای مرخصی آمد. مجلس اربعین که تمام شد دوباره به اهواز بازگشت .بعد از آن عملیات والفجر مقدماتی شروع شد و در این عملیات نیز رحمت ا... اوهانی با مسئولیتی از طریق تیپ عاشورا شرکت نمود . بعد از عملیات وافجرمقدماتی, والفجر یک و والفجر دو شروع می شود و او دراین عملیات نیز با مسئولیتی خطیر شرکت می کند .
عملیات بزرگ والفجر4 شروع می شود و رحمت ا... دراین عملیات با فرماندهی محور عملیاتی به جنگ با دشمنان بعثی می پردازد. بعد از پیروزیهای چشمگیر دراین عملیات, یکی از دوستان خود را نیز از دست می دهد .آن دو از عملیات فتح المبین با هم بودند. بعد از عملیات والفجر4 عملیات خیبر شروع می شود و این بار نیز رحمت ا... مسئولیت محورعملیاتی لشکر عاشورا را به عهده می گیرد .او بعد از گذشتن از موانع متعدد جزایر مجنون , این بار نیز برادر صمیمی دیگری را از دست می دهد, شهیدی که هم دوست او بود وهم استادش. بعد از شهادت سردار رشید اسلام حمید باکری؛او دیگر هیچوقت جبهه را ترک نمی کند. می گفت: جنگ باید ادامه داشته باشد تا انتقام برادران و همرزمانمان را از دشمنان بعثی بگیریم ,شهدایی که از دست دادیم ,انسانهای معمولی نبودند. حمید آنقدر در نزد خدا عزیز بود که حتی جنازه اش نیز درجزیره مجنون مفقودشد.
مادر پارچه ای خریده بود تابرای رحمت ا... پیراهنی بدوزد. رنگ آن خیلی خوشایند بود. به محض اینکه مادر دوخت برداشت به تن کرد و روانه جبهه شد .بعد از عملیات بدر مادرم سراغ پیراهن را گرفت .او گفت: دادم به حمید او هم پوشید وبعد از آن به شهادت رسید.
بعد از عملیات بدر با مهدی باکری راهی زیارت امام رضا(ع)شدند.
وصیت کرده بود که بعد از شهادتم مظلومیتم را به عموم اعلام کنید ما نیز به وصیتش عمل نمودیم بچه هایی که ایشان را می شناسند می دانند حتی شجاعت رحمت بر بعثیان کافر نیز معلوم بود . طوری نماز می خواند گویی دراین دنیا نیست .اگر کسی در نماز شهید رحمت ا... دقت می کرد هیجان زده می شد. چون قبل از اذان صبح که از خواب بیدار می شد فکرش در قرآن خواندن و نماز خواندن بود. گاهی اوقات دیده می شد که شهید در سجده نماز زار زارگریه می کند وناله سرمی دهد. هر روز بعد از نمازهای یومیه تلاوت قرآن می نمود. در طول سالهای جنگ شهید تنها یک بار برای مأموریت پشت جبهه آمد .مأموریتش آموزش نظامی و فرماندهی بود. هروقت از منطقه جنگی نامه می نوشت, تأکید می نمود سعی کنید فرامین حضرت امام را دریابید و از رهبری ایشان الهام بگیرید.
بعد از آن که از عملیات خیبر بر می گردد ازدواج می کند, می گفت: این یک امر الهی است. اگر امر خداوند نبود, ازدواج نمی کردم .در مواقع مرخصی نیز بیشتر برای سخنرانی دراطراف بخش های مرند و جذب نیرو به روستاها می رفت.
همیشه زندگی نامه های شهدا و وصیت نامه های شهدا را مطالعه می نمود و درمرخصی برای دیدن خانواده های شهدا دسته گل می گرفت وبه منزل آنها می رفت .
با همه ی این فعالیتها ومسئولیتها, مدتی که در لشکر حضور داشت, کسی حتی خانوادة خودش هم خبر نداشت که چه مسئولیتی دارد. بارها از اوبرای قبول مسئولیتی در ادارات دعوت می کردند ولی ایشان جنگ را از اهم واجبات می دانست و قبول نمی کرد. چون آگاهانه به مسائل فکر می کرد و همیشه درپی این بود که هیچ کس از شهید ناراحت نباشد . به برادران بسیجی بیشتر علاقه داشت و همیشه یاور آنها بود . آنها را از همه بزرگتر می دانست و می گفت دوستی من با بسیجی ها برای رضای خداوند متعال می باشد.
در پشت جبهه همیشه خاری بود برچشم دشمنان اسلام و همیشه به افشاگری آنها می پرداخت. در پشت جبهه به همین عنوان فعالیت داشت .زندگی مادی برای شهید خیلی بی ارزش بود .حتی بعد از ازدواج نیز به این دنیا فکر نمی کرد .جبهه را از همه مهمتر می دانست .بعد از شهادت آقا مهدی بیش از پیش به فعالیت ادامه می داد؛ با اینکه در سوگ او ناراحت بود. در منزل همیشه با سوز دل نماز شب می خواند. وقتی به مرخصی می آمد مانند این بود که او را به زندان انداخته اند.
درسال 1364 عملیات ظفرمند والفجرهشت شروع شد .با موفقیت کامل ,شناسایی و مقدمه ی عملیات انجام شد. کارها سخت لشکر عاشورا با او بود واین در حالی بود که تنش زخم داشت.
بعد ازاین عملیات رادیو عراق گفته بود: رحمت ا... اوهانی یکی از برجسته ترین فرمانده هان لشکر 31 عاشورا را اسیر نمودیم . همیشه دشمن در فکر شهید بود که یک روز او را هدف قرار دهد .
بعد از عملیات والفجر هشت به مرخصی آمد ,در این عملیات به شدت مجروح شده بود. چند روزی درمرخصی به سر برد اما تحمل نیاورد و به منطقه عملیات برگشت , درحالی که هنوز زحمهایش مداوا نشده بود.
او به همراه سایر همرزمانش در یگانهای دیگر, مقدمات عملیات کربلای 4 و کربلای 5 را فراهم نمودند .قبل از عملیات , سه روز به مرخصی آمد , این بار حال و هوایی دیگر داشت ,گویی ازچهره اش نورتجلی می کرد. در این مرخصی کوتاه مدت تمام اهل خانواده ,پدرم و مادرم, همه گفتند مرخصی بیشتری بگیر تا خستگی ات رفع شود یا مدتی در شهرستان خدمت کن.
خندید گفت: برای من مأموریت به شهرستان خیلی سخت است ,خواست من فقط دفاع از حریم اسلام است. این خواسته فقط و فقط درجبهه هست .از اول جنگ من با خداوند متعال پیمان بسته ام ,به خاطر رضای او ادامه دهنده راه شهیدان باشم .
یک لشکر منتظر من است, اگر من غفلت کنم جواب شهیدان را نمی توانم بدهم.
مهدیقلی رضایی:
حضور برادر اوهانی در زمان جنگ در جبهه به طور دائمی بود و هیچ وقت خسته نمی شد , حتی به یاد دارم که بعد از عملیات والفجر8 و ادامه آن اکثر برادران فرمانده لشکر مرخصی رفته بودند اما ایشان مانده بود و با جدیت کارهای حیطه مسئولیتی خود را انجام می داد . بعد از آن نیز به دو یا سه روز مرخصی رفتند.بعد مسئولیت محور شط علی را پذیرفت و بازهم درآنجا بود و این حضور ادامه یافت تا زمان عملیات کربلای چهار که فکر می کنم دراین مدت یکسال خرده ای بیشتر از ده روز به مرخصی نرفته بودند.
ضمن اینکه مسئولیتهایی داشتند؛ قاطعیت، جدیت، پیگیری مداوم، سرکشی به نیروها، رسیدگی به امکانات ازخصلتهای بارز ایشان بود. از سادگی خاصی برخوردار بود . همه نیروها حتی کسانی که ایشان را نمی شناختند دراولین بار مجذوب ایشان می شدند. احساس می کردند بهترین دوست شان برادر اوهانی است. این قضیه در مورد خودم نیز صادق است که برخورد زیادی تا والفجر8 با ایشان نداشتم .روزی درخوابگاه واحد اطلاعات با برادر مهدی داوودی استراحت می کردیم , ایشان را دیدم که وارد اتاق شد. اول با برادر داوودی شوخی میکرد و بعد با من.
کسی را دراین مدت ندیدم که از اخلاق یا برخورد ایشان شکایت نماید , مثل یاران پیامبر(ص)بود.
هیچ وقت ریا کار نبود به طوری که عبادات خود را مخفیانه انجام می داد. کسی ندیده بود که ایشان مثلاً نماز شب بخواند, اما می خواند. هیچ وقت در انجام فرائض سستی نمی کرد به طوری که نماز اول وقت از خصلت های ایشان بود و ....
قبل از عملیات کربلای چهار بود و ما با گردان خط شکن حبیب بن مظاهر عازم عملیات بودیم که او لباسهای غواصی را پوشیده بود و غروب آفتاب حالت خاصی به منطقه داده بود. برادر اوهانی مرا بغل کرد و با صدای بلند گریه می کرد و می گفت مرا حلال کن. اما باید این ما بودیم که ازایشان حلالیت می طلبیدیم .در عملیات مجروح شد بعد از دوسه روز شنیدم که ایشان نیز به فیض عظمای شهادت نائل آمدند.
حمید گودرزی:
دی ماه 1364 بود در گردان دریایی نشسته بودم . علی اوهانی برادر کوچک شهید رحمت ا... اوهانی به اطاق من وارد شد و شروع به گریه کرد. گفتم :علی چه خبر؟ چرا گریه می کنی ؟
گفت: آمده ام از دست رحمت ا... به تو شکایت کنم. گفتم: چرا؟ رحمت ا... چه کرده است؟ گفت: من به جبهه آمده ام, ایشان می گوید من اینجا هستم, تو برگرد, به مادر رحم کن ,اونمی تواند شهادت تمام پسرانش را تحمل نماید.
گفتم: علی ، رحمت ا... راست می گوید تو برگرد .علی گفت: آقای گودرزی من می دام رحمت ا... تا شهید نشود از جبهه برنمی گردد, من از تو خواهش می کنم ,رحمت ا... از تو قبول می کند. تو به او بگو یا خودش برگردد و یا با من هم کاری نداشته باشد. گفتم: چشم, می روم با رحمت صحبت می کنم. من رفتم پیش رحمت ا... و گفتم: چرا علی را ناراحت کرده ای؟ می گوید حالا که برادران من شهید می شوند من چرا از جهاد محروم باشم.
رحمت ا... نشست ,مدتی گریه کرد و گفت: آقای گودرزی من علی را ناراحت کرده ام, خودم نیز ناراحت هستم ولی دلم نزد مادر هست ,می ترسم همة مان شهید بشویم ومادر تحمل خود را از دست بدهد. گفتم خوب خودت برگرد, چرا زور می گویی؟ او هم میخواهد از قافله عقب نماند. گفت: آخر من نمی توانم برگردم. اولاً علی نمی تواند مانند من در جبهه کارآیی داشته باشد چون ایشان تجربه جنگی ندارد در ثانی من نمی خواهم بعد از آقا مهدی و حمید و دیگر دوستان زنده بمانم . از یک طرف نمی خواهم بعد از آنها در دنیا زنده بمانم و از خدا خواسته ام به من هم شهادت نصیب فرماید. از طرف دیگر می ترسم مادرم بعد از ما تحملش را از دست بدهد لذا می خواهم علی برگردد پیش مادر. گفتم نمی شود. علی شب تا صبح از ناراحتی گریه کرده . اوبرنمی گردد .در پایان از من خواهش کرد که علی در پیش من بماند.گفت: تو را به خدا در موقع عملیات تو علی را مانع شو که در عقب بماند. گفتم: چشم تو ناراحت نباش من ایشان را در گردان دریایی سازماندهی می کنم و درموقع عملیات نمی گذارم به خط برود.
رحمت ا... خیلی به آقا مهدی علاقه داشت و همیشه درخدمت آقا مهدی بود و دستورات آقا مهدی را چنان عمل می کرد که گویا جبرئیل به وی وحی نازل کرده است. درعملیات بدر آقا مهدی به من دستور داد که با اوهانی بروید چهار تا قایق از سیل بند جزیره خارج کنید, بگذارید پشت ماشین های عراقی بیاورید به کنار دجله, شب از دجله عبور خواهیم کرد. آمدیم نزد ماشین ها دیدیم تمامی چرخهایشان ترکش خورده است. خلاصه ماشین بزرگ نتوانستیم جهت آوردن قایق پیدا کنیم .رحمت ا... گفت بیا برویم با تویوتا بیاوریم من گفتم آنها بزرگ هستند در تویوتا جا بجا نمی شوند ,بیا برویم پیش آقا مهدی بگوییم که ماشینهای عراقی ترکش خورده اند. گفت من می میرم ولی به طرف آقا مهدی با دست خالی برنمی گردم . با تلاش و از خود گذشتگی رحمت ا... آن چهار قایق را با تویوتا جابجا کردیم و به مقصد رساندیم . در شهادت آقا مهدی هم من در کنار سیل بند جزیره مجنون مشغول کار بودم و از شهادت آقا مهدی اطلاعی نداشتم. رحمت ا... آمد دستم را گرفت برد یک جایی که دور از نیروها بود .نشست زمین آنقدر گریه کرد که اشک چشمهایش خاکهای جلواش را تبدیل به گل نمود و بعد گفت : یک آقا مهدی داشتیم خدا از دستمان گرفت.