دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 387767
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
خلاصه‌ای درباره سوژه:
من در اردوگاه اسرا در عراق در آسایشگاه، بهیار بودم. داروهایی را که خود بچه ها و بیماران بهبود یافته می آوردند، در یک جا نگهداری می کردم تا در موقع لزوم از آنها استفاده کنیم. " یک شب در آسایشگاه نشسته بودم که نگهبان عمار پشت پنجره آمد و از من تقاضای قرص مسکن کرد. از آنجا که از لحاظ قرص های مسکن و آرام بخش در مضیقه بودیم. مانده بودم که چه جوابی به او بدهم. چون اگر می گفتم نداریم، شاید سرلج می افتاد و کل بچه ها را تنبیه می کرد. به ناچار 2 عدد قرص " فلاژیل" که برای درمان اسهال خونی بود و از آن زیاد هم داشتیم به او دادم. نگهبان عماد قرص ها را گرفت و تشکر کرد و رفت. من و بقیه بچه ها به این فکر افتادیم که نکند پی به موضوع ببرد و کار خراب تر شود، اما او با اینکه خود را خیلی زرنگ و با هوش می دانست اصلا متوجه مسئله نشد و حتی بعدا تعریف کرد که با خوردن قرص ها سردردش حسابی تسکین یافته است!

X