دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 387768
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
خلاصه‌ای درباره سوژه:
حمید رضا از بچگی اسبی داشت که خودش او را تربیت کرده بود. لازم بود فقط نام محلی را که می خواست برود کنار گوش اسب بگوید، چند دقیقه بعد در محل مورد نظر بود!
روزی که پیکر حمید رضا از جبهه به خانه برگشت، اسب با دیدن او بی تاب شد و شیهه بلندی کشید و بعد خود را به در و دیوار خانه کوبید. چند نفر برای آرام کردنش به او نزدیک شدند، اما نتوانستند کاری از پیش ببرند. سرانجام دقایقی بعد با اضافه شدن مردم، اسب را آرام کرند و به اصطبل بردند. رفتم سراغش. در گوشه ای افتاده بود. عرق کرده بود و تند تند نفس می کشید. دیدم که قطرات درشت اشک از چشمانش فرو می ریزد.
دو روز بعد دامپزشک با دیدن اسب گفت او هیچ مرضی ندارد. فقط باید صاحبش را ببیند. گفتم شهید شده. گفت: پس دق می کند، بهتر است هر چه زودتر تیر خلاص را به او بزنید یا با آمپول راحتش کنید تا بیشتر از این زجر نکشد. گفتم: یادگار حمید رضاست.! و نگاهم به اسب افتاد که همان لحظه چشمهایش را بست و مرد!

X