خلاصهای درباره سوژه:
آزاده مجروح پس از سالها تحمل رنج اسارت، اینک که به وطن برگشته، فشار هزینههای سرسامآور زندگی او را سخت آزار میدهد. مدتی قبل که این فشارها به اوج خود رسید، به سراغ نویسندهای میرود و از او میخواهد برایش نامهای بنویسد. او به صاحب قلم میگوید: «برادرم زحمت بکش و برایم نامهای به یکی از مسئولین مملکتی بنویس. بنویس که شعبانی می خواهد با شما معاملهای بکند! برایش بگو،روزی از روزها که بعضیها از بکار بردن انواع و اقسام آزار و اذیتها بر من ناامید شدند و نتوانستند توهینی از من خطاب به امام و سران مملکتم بشنوند، به من گفتند اگر فقط در یک کلمه مسئولین مملکتی را مسخره کنی، آزادت میکنیم!
و من نگفتم، چرا که گفتن همان یک کلمه، عظمت آن ابرمرد را در اردوگاه غربت میشکست و این شکست باعث سرشکستگی دوستانم میشد و من نمیخواستم حتی برای یک لحظه آنان را در مقابل دشمنان خوار و ذلیل ببینم. اما مسئول محترم، به همین جرم نگفتن، یک روز از صبح تا غروب شلاق خوردم، در حالی که دست و پایم از پشت به میله پرچم بسته شده بود. جرم من حب وطن بود. آزاده ادامه میدهد: بنویس من اجر و ثواب فقط آن یک روز را با ... تومان وام معاوضه میکنم؛ اگر مشتری هستی، من حاضر به معاملهام!
بعد از رفتن ایثارگر، نویسنده نمیتواند آنگونه که او میخواهد، حتی یک سطر بنویسد. فردا صبح زود، نویسنده با کوبیدن محکم درب خانهاش، خود را به سرعت به کنار در میرساند. در آنجا با حالت مضطرب آزاده روبهرو میشود، که قبل از سلام میپرسد: ننوشتی که؟! نویسنده میگوید نه، ولی بنشین همین الان مینویسم. ایثارگر میگوید: من معامله نمیکنم، من پشیمانم! به خدا دیشب تا صبح پلک به هم نزدهام. میترسم در بین این همه مجاهدتها، اسارتها و مجروحیتها، همان یک روز مقبول افتاده باشد! نه، من نمیخواهم، نمیخواهم آن را ارزان بفروشم! من پشیمانم، پشیمان!
آزاده جانباز – منوچهر شعبانی – همراه و همرزم حجتالاسلام ابوترابی بود که در سال 1382 در اثر جراحات ناشی از مجروحیت شیمیایی به شهادت رسید.