دسته
پیوندها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 387773
تعداد نوشته ها : 1213
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
• هشتاد و یک:
بی سیم زدم گفتم « برادر کاوه ما می‌خواهیم با توپخانه این‌ها را بزنیم این جا پر از ضد انقلابه‌.»
گفت « چی روبا توپ بزنید؟ اون جا پر از زن و بچه است. مردم که گناهی ندارن. تو که خودت کردی باید حواست بیشتر جمع این چیزها باشه.» گفتم « آخه ضد انقلاب خیلی زیاده.» گفت «خوب زیاد باشه. دلیل نمی‌شه.»
• هشتاد و دو:
پدرش را برده بودند کردستان، ببیند پسرش کجا است وچه کار می‌کند. وقتی فهمیده بود، گفته بود« بابا! شما از این امکانات بیت المال استفاده نکنیدها. چیزی اگرمی‌خواید بخورید یا جایی می‌خواید برید. با خرج خودتون باشه.»

• هشتاد و سه
برای این که با هم آشناتر بشویم، هر کس اسمش را می‌گفت و می‌گفت بچه‌ی کجا است. نوبت محمود که رسید ما مشهدی‌ها منتظر بودیم که چی بگوید. به هم چشمک می‌زدیم که «یکی به نفع ما.»
گفت «من محمود کاوه هستم، فرزند کردستان.»

• هشتاد و چهار
از مجروح‌های شب قبل بود. افتاده بود. کسی نتوانسته بود ببردش عقب. محمود رفت بالای سرش. باش صحبت کرد. دل داریش می‌داد که برمی‌گردیم و می‌بریمت. ازش پرسید «منو می‌شناسی؟»
پیرمرد ازش خیلی خون رفته بود. نمی‌توانست درست حرف بزند. گفت «‌آره. تو کافه‌ای .»
خندید گفت « آخر عمری کافه هم شدیم.»

• هشتاد و پنج
اعصاب همه واقعاً خرد بود. همه در حد انفجار سختی کشیده بودند. شش هفت ماه در یک محاصره‌ی نامرئی گیر کرده بودند. دیدم، یک بچه بگویم؟ بزرگ به نظر نمی‌آمد آخر،‌ نشسته روی کاپوت جیب به جیب می‌گوید برو. دست‌هایش را گذاشته بود روی گوش‌هایش جاده را نگاه می‌کرد. می‌گفت « یه ذره بگیر به چپ. راست مین گذاشته‌ند. خب. رد شدی. حالا فرمونتو راست کن.»‌
بچه‌ها هم می‌خندیدند. پرسیدم « این بی مزه کیه؟»
چپ چپ نگاه کردند و گفتند « کاوه است.»

• هشتاد و شش
بنده‌ی خدا سر شب که ‌می‌خواست بخوابد، یک پتو می‌گذاشت کنار دستش که سحر که هوا سرد می‌شود، بکشد رویش. سحر می‌دید پتو نیست. یک شب گفت «‌بابا کدوم بی‌انصافیه این پتوی ما رو ور می‌داره؟»
محمود گفت «‌اِ. پس بگو. این پتوی توست که من هر شب برش می‌دارم.»

• هشتاد و هفت
رفته بودیم خانه‌ی یکی از پیش مرگها؛‌ مهمانی. جماعت گوش تا گوش نشسته بودند که دیدیم برق خانه قطع شد. حالا همه به هول وولا افتاده بودیم که نزنند محمود را، طوریش نشود. هر چه می‌گشتیم محمود را پیدا نمی‌کردیم. یک چیزهایی هم مدام می‌خورد تو سر و کله‌مان. نیم ساعتی طول کشید. بالاخره برق وصل شد. دیدیم محمود یک گوشه ایستاده هرهر به همه می‌خندد. زده بود با انار کله‌ی همه را قرمز کرده بود. خودش ایستاده بود آن گوشه می‌خندید.

• هشتاد و هشت
دور آتش نشسته بودیم و گپ می‌زدیم. ناصر کاظمی گفت «من اگه شید هم بشم، خجالت نمی‌کشم، قبلاً از خجالت جمهوری اسلامی دراومده‌م. من با کشف کردن کاوه یک خدمت اساسی به این نظام کرده‌م.»
با خودمان می‌گفتیم « چی می‌گه ناصر؟»

• هشتاد و نه
قرار بود زین‌الدین بیاید مهاباد. هنوز چند روز مانده به رسیدنش، از خوشحالی روی پا بند نبود. بعد خبر رسید که توی کمین ضد انقلاب گیر کرده‌‌اند و زین‌الدین هم شهید شده. بچه‌ها را جمع کرد که به‌شان خبر بدهد که عملیات مشترک لغو شده. یک جمله‌ی نصفه گفت. گفت عملیات لغو شده. اما تمامش نتوانست کند. گریه افتاد. همه گریه افتاند.

• نود
کاظمی داشت زمین و زمان را به هم می‌دوخت که « محمود کاوه کجا است پس؟»
چه می‌دانستیم؟ فقط شنیده بودیم توی محاصره است. کجا؟ نمی‌دانستیم. با همه دعوا داشت که چرا تنهاش گذاشته‌اید.
بالاخره محمود با چهار نفر دیگر از یک کانال زدندبیرون. سه تاشان مجروح شده بودند. اما محمود سالم بود. کاظمی از این رو به آن روی شد. لب‌هاش از خنده باز شد. چشم‌هاش از شادی برق می‌زد. با همه بگو بخند می‌‌کرد. دم غروب هم بود. گفت « حالا که محمود پیدا شد،‌برم یه سر به بچه‌ها بزنم تا تاریک نشده و برگردم.»
یک ربع نکشید که خبر آوردند کاظمی کمین خورده و مجروح شده. مابه مجروح بودنش هم نرسیدیم. تارسیدیم شهید شده بود. محمود چه اشکی می‌ریخت. تمام پهنی صورتش اشک بود.

• نود و یک
پرسید « حا مادره چه طور بود؟ خیلی سر و صدا می‌کرد؟ خیلی بی‌تابی می‌کرد؟»
گفتم « نه. خیلی هم بی‌تاب نبود. معمولی بود.»
گفت « دو تا بچه‌اش شهید شده، معمولی بود؟»
گفتم «ها.»
داشت یادم می‌داد انگار.

• نود و دو
ناکار شده بود، مجبور بود عصا دست بگیرد، گفتم «مادر، با این حال کجا می‌خوای بری؟»
گفت «‌بچه‌های مردم اون جا بی‌پشت و پناه دارن از بین می‌رن. بمونم این جا چه کار کنم؟ باید برم مادر.» با همون عصا راه افتاد و رفت.

• نود و سه
هیچ وقت نمی‌گذاشت ببوسمش. این بار خودش آمد دست انداخت گردنم، من را بوسید. همه تعجب کردند. من فهمیدم که کار تمام است،‌ اما به مادرش چیزی نگفتم.

• نود و چهار
به هم سایه‌ها گفته بود« به خواهرم بگویید دوبار آمد باش خداحافظی کنم، نبود.» خیلی دلم گرفت.
یک هفته نگذشته بود که شب خواب دیدم دارد به من می‌گوید «‌تیپ شکست خورد. من هم رفتم.»

• نود و پنج
داشتیم از طراحی عملیات برمی‌گشتیم. محمود رفت عقب تویوتا. گفتم « جلو که جا هست.»
گفت « راحتم. این جا راحترم.»
من هم رفتم پیشش نشستم. از سر شب دیده بودم که تو حال خودش نیست. اول جلسه قرآن خواند گریه افتاد. بقیه هم از گریه‌اش گریه افتادند. ماشین که کمی حرکت کرد گفت « دلم گرفته.»
گفتم «چرا خب؟»
گفت « بروجردی رفت. کاظمی رفت. قمی رفت….»
یکی یکی همه را اسم برد. بیرون ماشین را نگاه کردم.

• نود و شش
سوار شد برود. گفتم «‌می‌ری؟ پس ماچی؟ »
گفت «شما هم بیایید.» رفت.
صبح نشده، دیدم بی‌سیم می‌گوید « ملخ بیاید کاوه را ببرد.» شب بود. هلیکوپتر نمی‌پرید. تا صبح صبر کردیم.

• نود و هفت
مچ بادگیرم کش داشت. کش را که با دست باز کردم خون ریخت بیرون.
محمود گفت « گلوله خوردی.»
گفتم «‌آره انگار.»
برم گردانند عقب. توی بیمارستان بودم که گفتند «‌یکی از فرمانده‌های رده بالا آمده عیادتت.» تا رسید، پرسید «چی شده؟»‌ تعریف کردم براش که تیراندازی کردند سمتمان و من زخمی شدم. عصبانی شد. گفت «‌مگر من هزار بار نگفتم نگذارید محمود جایی بره که درگیری باشه؟ چرا رفتید یه همچی جایی؟»‌
گفتم «شما یه چیزی می‌گید. مگه می‌شه جلوش رو گرفت؟ شما خودتون یه بار بیاید، ببینید می‌تونید جلوش رو بگیرید؟»‌
گفت «نه. دیگه کسی نمی‌تونه. تموم شد. رفت.»

• نود و هشت
رفته بودم پیش یکی از دوستهام، با هم برای امتحان فرداش درس بخوانیم. مادرم و برادرم آمدند سراسیمه که بدو بیا، محمود مجروح شده. دیدم مجروح شدنش که تازگی ندارد. این قدر دست پاچگی مال چیز دیگری است. گفتم «‌راستشو بگید، شهید شده. نه؟»
وقتی خودش را دیدم، مطمئن شدم. گفتم «خدایا؟ من که از محمود گذشته بودم. گذشته بودم که در خدمت توباشه. سالم باشه و فقط به تو خدمت کنه. این طور صلاح دونستی؟»

• نود و نه
ما توی مشهد توی پادگان بودیم. یکی از در آمد، صبح زود بود، گفت «‌شنیدید که چی شده؟»
گفتیم « چی شده؟»
گفت «‌محمود شهید شده.»
گفتم «برو دنبال کارت. همچین چیزی جنسش نشده. مگه می‌شه؟»

• صد
وقتی محمود شهید شد، فکر می‌کردیم مهاباد جشن بگیرند. رسیدیم به مهاباد. همه جا عزا بود و ختم و فاتحه می‌گفتند «‌برای ما امنیت و آسایش آورده بود.»

X