در سال 1353 زمانی که حسین علم الهدی سیزده، چهارده ساله بود، مردم اهواز شاهد حرکتی تحت عنوان سینهزنی و مرثیهخوانی در میدان اصلی شهر بودند که در باطن یک تظاهرات تمام عیار علیه رژیم شاهنشاهی بود. ساواک در بررسیهای خود پیرامون این حرکت، سرنخ این حرکت را چهار نفر یافت که یکی از آنها «حسین علمالهدی» بود که به همین دلیل به زندان افتاد.
رد پای مبارزات «حسین» را بعدها در دبیرستانهای اهواز، انجمن دانشوران و دانشگاه میبینیم تا جایی که وی با سنی کمتر از بیست سال بدون وابستگی به گروهکهای چریکی آن روز، تنها با چند تن از دوستانش تشکیلاتی را برای مبارزه با رژیم ستمشاهی راهاندازی میکند که بعداً حرکات انقلابی مسلحانهای چون اعلام پل گریم امریکایی، ترور عامل کشتار مردم در مسجد جامع کرمان و ... توسط همین تشکیلات انجام میشود.
در کنار این مبارزات مسلحانه «حسین» هیچگاه از کار فرهنگی غافل نشد و بهترین گروههای فرهنگی را در اهواز به منظور کادرسازی و نیروسازی برای انقلاب طراحی کرد، او در طول این مدت با نهجالبلاغه مأنوس بود و از این منبع فیض برای خود و دوستانش خوراک فکری آماده میکرد.
در سال 57-56 با ورودش به دانشگاه فردوسی مشهد مبارزات وی وارد فاز جدیدی شد. او در بدو ورود به دانشگاه دو نکته را مد نظر قرار داد:
اولاً متوجه عدم وجود یک ارتباط قوی و منسجم میان دانشجویان با روحانیت شد و لذا تلاش کرد تا با ایجاد ارتباط با روحانیونی چون مقام معظم رهبری و شهید هاشمینژاد این جو را بشکند. ثانیاً او در مدت کمتر از دو ماه توانست خطوط سیاسی موجود در عرصهی دانشگاه مشهد را در آن شرایط پیچیده به خوبی تشخیص دهد و راه حل مناسبی برای برطرف کردن موانع فکری انقلابی پیدا کند. علمالهدی دریافته بود که عامل دور شدن دانشگاه از مردم وجود گروهکهایی نظیر منافقین، فداییان خلق، انجمن ضد بهائیت و ... هستند. او میدانست که فعالیت این گروهها تنها به «تلفات فکری» بچه مسلمانها میانجامد به همین خاطر نمازخانهی دانشگاه را محلی برای تمرکز فعالیتهای خود قرار داد و از همانجا با دوستانی چون شهید حسن قدوسی و ... آشنا شد و از آن پس به عنوان یکی از رابطین روحانیت و دانشگاه به فعالیتهای خویش ادامه داد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی «حسین» به یک باره فعالیتهای نظامی را کنار میگذارد و وارد عرصهی فرهنگی میشود و یک حرکت عمیق فرهنگی را پایهگذاری میکند و در این باره این گونه تحلیل میکند که اگر انقلاب نتواند کادرهای مناسب فکری تربیت کند یقیناً نخواهد توانست در دراز مدت روی پای خود بایستد.
آنچه در ادامه میآید گزیدهای است از کتاب «حماسه هویزه» به قلم آقای نصرتالله محمودزاده از همرزمان شهید حسین علمالهدی که به روایت آخرین لحظات زندگی او و جنگ مردانه و مظلومانهی وی و یاران باوفایش میپردازد.
خاکریزی را برای دقیقهای استراحت یافته بودیم. هنوز نفسنفس میزدیم که دیدیم سه نفر سعی میکنند از میان رگبار دشمن خودشان را به ما برسانند. شدت رگبار آنها را زمینگیر کرد از خاکریز بیرون زدم که خودم را به آنها برسانم ...
«... وقتی بالای سرشان رسیدیم، یکیشان لهلهزنان گفت:
- آب... آب ... بیرحمها همه رو کشتن ... همه رو.»
ما آب نداشتیم. بعید هم بود که ته قمقمه بچهها آب پیدا بشود. به کمک روزعلی هر سه نفر را تا پشت خاکریز کشاندیم. خاکریز شده بود پناهگاه موقت ما. هرچند که هر لحظه صدای تیراندازی نزدیکتر میشد، به نظر میرسید تانکها نزدیک شده ولی هنوز به جاده نرسیده باشند.
از یکیشان سئوال کردم:
-شما از پیش حسین میآیید؟
بیرمق جواب داد:
- آره. ما رو فرستاد براش آرپیجی ببریم، ولی هر چه اومدیم، کسی رو پیدا نکردیم. تو راه جسدهای مطهر بچهها را دیدیم، ولی از آدم زنده خبری نبود.
حسین علمالهدی آنها را روانه خاکریز ما کرده بود تا مقداری مهمات تهیه کنند اما دریغ از یک فشنگ. نفسنفس زدنشان مرا شرمنده میکرد. چند گلوله آرپیجی را که هنوز همراهمان بود به طرفشان دراز کردم و یکی از آنها آن را قاپید و بیمحابا آماده حرکت شد. یکی از آنها خاکریز را که ترک کرد گلولههای دشمن او را نشانه رفتند.
«... وقتی که او با همان سرعتی که میدوید به خود پیچید و در خاک غلتید هر دو در جا خشکمان زد، معلوم نبود که تیر از کدام سمت به او اصابت کرده، هیچ تانکی هم در اطراف دیده نمیشد. وقتی بالای سرش رسیدم، نفسهای آخر را میکشید. حداقل سه جای بدنش تیر خورده بود. آرپیجی از دستش پرت شده بود و لبهی آن در خاک فرو رفته بود. سرش را کمی بلند کرد و نگاهی با حسرت به آرپیجی انداخت ولی نتوانست سرش را کنترل کند.
سرش را در دست گرفتم. چشمش را باز کرد، نگاهی به من انداخت و آهسته گفت:
- حسین منتظره.
قبل از این که حرفش را تمام کند، تمام کرد. بدن لخت و آرام گرفتهاش روی دستم ماند. سرش را آهسته بر زمین گذاشتم و بلند شدم.
روزعلی پشت سرم ایستاده بود. با بغض گفت:
- این دم آخری عجب نگاهی به آرپیجی میکرد.
صدای تیراندازی هر لحظه شدیدتر میشد. روزعلی گفت:
- بچهها منتظرن. بریم.
آرپیجی را میز کردم. گفتم:
- تو برو، روزعلی! من باید این آرپیجی رو به حسین برسونم.
رفتم بالای سر جسد تا صورتش را با اورکت پاره پارهاش بپوشانم. چهرهی آشنایش دوباره مرا به فکر فرو برد: «خدایا، من او را کجا دیدهام؟
با سرعت شروع کردم به کاویدن جیبهای اورکتش. چیزی بیشتر از اسماعیل نداشت. با ناامیدی داشتم بلند میشدم که چشمم به جیب پارهی دیگرش افتاد. وقتی دست در آن بردم، حس کردم همان چیزی است که دنبالش میگشتم. پیش از این که خودم کارت شناسایی را نگاه کنم، روزعلی را صدا زدم. کارت را برای هر دومان خواندم:
- حسین خوشنویسان ... نام پدر ... متولد ... سمت: مسئول جهاد سازندگی سوسنگرد.
پیش از این بارها او را در جهاد سوسنگرد دیده بودم، اما اسمش را نمیدانستم.
آرپیجی را از زمین برداشتم و به راه افتادم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که روزعلی خودش را به من رساند. گفتم:
- تو دیگه کجا میآی؟
- اگه تو هم ده قدم دیگه به سرنوشت خوشنویسان دچار شدی، کی آرپیجی رو به حسین برسونه؟
راست میگفت، با هم راه افتادیم ...
به هر زحمتی بود خودمان را به حسین علمالهدی رساندیم.
«... قامت حسین از میان دود و گرد و غبار پشت خاکریز پیدا بود. یک تانک دیگر با گلوله حسین به آتش کشیده شد. پیدا بود که از همه افراد گروه اکنون فقط حسین زنده مانده است.
حسین از جا بلند شد و خود را به خاکریز دیگر رساند. غیر از گلولهای که در آرپیجی بود، یک گلوله دیگر هم در دست داشت، ما هم فقط دو گلوله داشتیم.
تانکها هنوز ما را ندیده بودند، دوباره پیشروی تانکها شروع شده بود. به قصد تصرف خاکریز پیش میآمدند، حسین پشت خاکریز خوابیده بود. تانک به چند متری خاکریز که رسید، حسین گلولهاش را شلیک کرد، دود غلیظی از تانک بلند شد.
تانک دیگری با سماجت شروع به پیشروی کرد. روزعلی که آرپیجی را آماده کرده بود، از خاکریز بالا رفت و آن را هدف گرفت. تانک به آتش کشیده شد. روزعلی همینطور که خودش را پایین میکشید، گفت: - حسین یه گلوله بیشتر نداره. تانکها هم دارند میرن سراغش. من فقط همین یه گلوله برام مونده.
چهار تانک دیگر به پنجاه متری حسین رسیده بودند. حسین بلند و آخرین گلوله را رها کرد. سه تانک باقی مانده در یک زمان به طرف حسین شلیک کردند و گلولهها خاکریزش را به هوا بردند. گرد و خاک که کمی فرو نشست، توانستیم اول آرپیجی و بعد حسین را ببینیم. جسد حسین به پشت روی ته مانده خاکریز افتاده بود و چفیه صورتش را پوشانده بود. یکی از تانکها به چند قدمی حسین رسیده بود و میرفت که از روی جسد حسین عبور کند. روزعلی با شلیک آخرین گلولهاش تانک را ناکام کرد ...»
دو تانک دشمن خلاف آن سمتی که من تصور میکردم به راه افتادند، به سمت مجروحان.
با خودم گفتم حتماً نزدیک بچهها که برسند، راهشان را کج میکنند یا میایستند. تانکها نزدیک و نزدیکتر شدند، ولی نه ایستادند و نه راهشان را کج کردند. دستهایم را روی چشمانم گرفتم و سرم را بیاختیار به لبهی خاکریز کوبیدم. آن چه در آن حال میشنیدم، صدای آزاردهندهی زنجیر تانکهای دشمن بود، ولی برای من از همه جانسوزتر فریاد آن مجروح زنده بود که حرکت تانک عراقی و سنگینی آن را بر بدنش احساس میکرد. تانکها با تکهپارههایی از گوشت و استخوان به جا مانده بر زنجیرها گذشتند و پنج جنازه را با خاک هم سطح کردند. از جنازهها تنها آن مقداری که به زیر چرخ نرفته بود، سالم مانده بود، سری، دستی، پایی، یا سینهای.
تانکها رفتند، ولی من توان بلند شدن نداشتم. به فکر روز گذشته افتادم، روزی که آن همه اسیر را مثل مهمان در آغوش گرفتیم و آن قدر با آنها ملاطفت کردیم که تصور کردند فریب و توطئهای در کار است و حالا جنازه همان بچههایی که دیروز دشمن را در آغوش گرفته بودند، لابهلای زنجیر تانکهای دشمن خرد میشد.!!!
منبع: نشریه فکه /س